۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شب خیلی آرومه...دو تا کاپشن و یه پلیور پوشیدم تا وقتی قدم می زنم یخ نزنم...همه جا ساکته و خیلی خوب دارم صدای امواج دریا رو گوش می دم...هوا صاف و بدون ابره و خیلی راحت می تونی ستاره ها رو توی آسمون بشماری... بهشون نگاه می کنم یهو ته دلم خالی میشه چون آسمون منو یاد رویاهام میندازه و با خودم می گم کاش می دونستی که الان چقدر به یادتم و چقدر جات خالیه تو همین فکرا بودم که دوستم ازم می پرسه دوست داشتی الان کی پیشت باشه؟ چقدر دوست داشتم می تونستی لب دریا واسم آتیش روشن کنی و با همون گیتاری که تازه گرفتیش آهنگی که همیشه واسم می خوندی رو می خوندی...در حالیکه از عطر درختای نارنج مستم قدم می زنم و باد ملایمی که توی هوا می وزه روسریمو از سرم باز می کنه و با باز شدنش تمام موهام توی هوا به رقص در میان و رها میشن و من رو با خودشون از تمام فکرا رها می کنن چون حالا تمام تلاشم اینه که موهامو صاف و مرتب کنم...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

یه روزی تصمیم گرفتم بنویسم تا رها بشم...بهت گفتم می خوام بنویسم و تو هم این فکر خوب رو تحسین کردی...اون روزا فکر می کردم میام اینجا و تمام دلخوری هام رو ازت می نویسم ... تا رها بشم، تا دیگه شبا بالشم خیس از اشکام نباشه...اما حالا که بر می گردم دوباره نوشته هامو مرور میکنم می بینم حتی شبایی که دلم شکسته بود ازت دلخور نبودم ...که دلتنگت بودم چون درک می کردم که تو هم برای خودت مشکلات و دلایلی داری چون می فهمیدم و نمی تونستم ازت دلخور باشم اما می دونم که خیلی از همین وقتها متهم می شدم که درکت نمی کنم...

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

سردم شده و تنها دارم توی خیابون قدم می زنم و دنبال تکمیل کردن خریدهام هستم...نک انگشتام بی حس شدن و یخ زدن ...یاد روزایی می افتم که سردم می شد و می لرزیدم و تو فکر می کردی استرس دارم...

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

تو ماشین نشستیم...دوستم داره رانندگی می کنه...امروز باهات حرف زدم...به شیشه ی روبروی ماشین نگاه می کنم و رفتم توی خلسه ی خودم...آروم شدم...یهو میبینم دوستم داره نگاهم می کنه و می گه خوبی؟می گم آره ،ولی من فقط یه چیزیو می خوام...می خوام یه بار دیگه ببینمش ...می گم من تو شرایط الان خیلی به دیدنش احتیاج دارم فقط همین...

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

آذر ماه ُ خیلی دوست دارم خودت خوب می دونی چرا...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

شکلات


من يه شكلات گذاشتم توی دستش... اون يه شكلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا كردم... سرش رو بالا كرد... ديد كه منو ميشناسه... خنديدم... گفت "دوستيم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خنديدم و گفتم "من كه گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا كه همه دوباره زنده ميشن... يعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستيم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستيم" ... خنديدم و گفتم "تو براش تا هر جا كه دلت ميخواد يه تا بذار... اصلا" يه تا بكش از اين سر دنيا تا اون دنيا... اما من اصلا" تا نميذارم" ... نگاهم كرد... نگاهش كردم... باور نمی كرد... ميدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهميد...گفت "بيا برای دوستی مون يه نشونه بذاريم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شكلات... هر بار كه همديگه رو می بينيم يه شكلات مال تو ، يكی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار يه شكلات ميذاشتم توی دستش... اون هم يه شكلات توی دست من... باز همديگه رو نگاه می كرديم... يعنی كه دوستيم... دوست دوست... من تند شكلاتم رو باز می كردم و ميذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكيدم... می گفت "شكمو! تو دوست شكمويی هستی!" ... و شكلاتش رو ميذاشت توی يه صندوق كوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم ميشه... ميخوام تموم نشه برای همیشه بمونه "صندوقش پر از شكلات شده بود...هيچكدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه يه روز شكلات هات رو مورچه ها بخورن يا كرمها ، اون وقت چيكار می كنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "ميخوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستيم" ... و من یه شكلات ميذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره"يه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بيست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شكلاتها رو خورده م... اون همه ء شكلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب که خداحافظی كنه... ميخواد بره... بره اون دور دورها... ميگه "ميرم ، اما زود بر می گردم" ... من ميدونم ، ميره و بر نمی گرده... يادش رفت شكلات به من بده... من يادم نرفت... يه شكلات گذاشتم كف دستش... گفتم "اين برای خوردن" ... يه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش... گفتم "اين هم آخرين شكلات برای صندوق كوچيكت" ... يادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش... هر دو رو خورد... خنديدم... ميدونستم دوستی من تا نداره... ميدونستم دوستی اون تا داره... مثل هميشه... خوب شد همه ء شكلاتهام رو خوردم... اما اون هيچكدومشون رو نخورد... حالا با يه صندوق پر از شكلات نخورده چيكار می كنه؟
پ.ن:
قصه شکلات منو یاد طعم بیسکوئیتی می اندازه که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.
از آینده هراس دارم...آینده ای که با قدم های تند به دنبال من می آید و من هی می دوم تا به من نرسد هی فرار می کنم ...تازگیها نفس کم می آورم و هی بهانه می تراشم...بهانه هایی که تنها من دلیلش را می دانم و آینده ای که می خواهم خود آن را رقم بزنم...آینده ای که مدتهاست تصویر تو را به آن یاد آوری کرده ام تا فراموشش نکند...آینده ای که تنها منتظر یک نگاه توست حتی برای ثانیه های اندکی حتی برای لحظه ای حتی برای چشم روی هم گذاشتنی اما این آینده ی دوست داشتنی من آهسته آهسته می آید...کمی تند تر...خواهش می کنم کمی تندتر...من نمیخواهم که تو بازنده باشی و قلب من به عنوان جایزه حراج شود...

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

از توی ماشین داشتم رد دونه های اناری که کف خیابون ریخته بود رو دنبال می کردم...سر و صدا بود...داشت کتک می خورد...انارهاشو ریختن پشت یه ماشین آبی رنگ و بردن...اون فقط داشت برای زن و بچش یه لقمه نون حلال می برد...کاش می تونست یه مغازه ی کوچولو داشته باشه ...راستی نکنه امشب سرش جلوی زن و بچش پایین باشه...؟

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

سلام دوباره...


باز هم مثل ترمهای گذشته سر راهم سبز شد...بهونه ای پیدا کرد برای سلام دوباره...سرم پایین بود و نمیتونستم بهش نگاه کنم...جواب سوالاتشو خیلی کوتاه دادم... دلم به حالش سوخت چون هنوز به دنبال اینه که خودش رو به من ثابت کنه...به قول جوجه کوچولو بازی زندگیه همیشه وقتی کسی دوستت داره تو دوستش نداری... از دیدنش هر روز به هر بهانه ای سر راهم خسته شده بودم و دیدن رفتار و احساسش آزارم می داد و منو می ترسوند... خدا کنه یه روزی بفهمه اگر رفتار من با اون بد بوده به خاطر خودش بوده و نمی خواستم خودشو آزار بده و منو به خاطر رفتار تندم ببخشه...هنوز آهنگی رو که واسم خونده تو گوشیم دارم... شاید یه روزی یه جایی ببینم با کسی هست که دوستش داره و باهاش احساس خوشبختی می کنه...می دونم که هیچ وقت فکرشو نمی کنه اما از صمیم قلب واسش آرزوی خوشبختی می کنم...

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

تا حالا شده...؟


تا حالا شده یه لحظه هایی از زندگیت با تمام وجودت بخوای کسی رو که از خودت بیشتر دوستش داری رو ببینی و نتونی؟تا حالا شده بخوای بهش بگی که چقدر دلت براش تنگ شده و نتونی؟تا حالا شده که توی لحظه های دلتنگیت و تنهاییت و وقتایی که دلت گرفته بخوای باهاش حرف بزنی و واسش اشک بریزی و وقتی ساعتت رو نگاه می کنی و اختلاف ساعتت رو با اون حساب می کنی منصرف می شی و سرت رو می بری زیر پتوت و تا اونجا که بتونی گریه می کنی؟تا حالا شده که یه روز صبح که از خواب بیدار می شی و احساس می کنی تمام وجودت پر از عشق به اونه و بخوای توی اون لحظه بهش اس ام اس بزنی و بگی که چقدر دوستش داری و بهش بگی آرزو داری امروزت پر باشه از موفقیت و نتونی چون بهش اس ام اس نمی ره...تا حالا شده که خبر موفقیتش رو توی کارهاش از پشت چت و ایمیل بشنوی و توی اون لحظه بخوای جیغ بکشی و بغلش کنی و ببوسیش و بهش بگی که چقدر خوشحالی و بهش افتخار می کنی و نتونی؟تا حالا شده که روزی بیست بار online بشی و دنبال اون چراغ فرمز همیشه busy اش با اون صورتک مسخره ی قورباغه ی دهن گشاده کنار آیدیش بگردی و اون online نباشه؟تا حالا شده تمام سعیت رو بذاری واسه ی درک کردن اونو و فهمیدن تمام مشکلاتش ...وقتایی که حوصله نداره درکش کنی و کوتاه بیای و خیلی وقتها هم که تو حالت خوب نیست و کم حوصله ای اون کوتاه بیاد و بازهم متهم بشی به این که درکش نمی کنی مگه معنیه درک همه ی این کوتاه اومدنا نیست؟تا حالا شده که بخوای با منطقت بهش بگی که منطقت داره اشتباه می گه و نتونی؟ تا حالا شده که تصمیم بگیری تنهاش بذاری و اون نگرانی و دلشوره ی همیشگیت واسش نذاره که ازش دل بکنی؟تا حالا شده که دلت واسه ی شنیدن صداش تنگ شده باشه و دنبال یه بهونه می گردی واسه ی زنگ زدن بهش و وقتی بهش زنگ می زنی و صدای خنده هاشو می شنوی توی اون لحظه انگار تمام دنیا واسه ی تو میشه... تا حالا شده تنهایی زیر بارون قدم بزنی و توی اون لحظه با تمام وجودت بخوای که اون هم کنارت باشه؟...آره من اما تمام اینها رو حس کردم...
پ.ن:
می خوام از تو بنویسم اما اسمت که میاد دستم می لرزه

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

شب...صدای سکوت تو پشت تلفن...صدای نفسهای آشنای تو...صدای دلتنگی های من برای تو...صدای دلتنگی های تو برای من...صدای بغض من ... و اما...ای کاش...ای کاش که بودی...

پ.ن:
گفتم : این روزها دل خیلی بهانه تورا میگیرد.
هوای دیدن تو را دارد.
گفت : می دانم همه چیز بهانه است
بهانه ای برای شانه به شانه در حال و هوای هم بودن
رفتن نشستن و گریستن
گفتم : چرا گریه ! رفتن و نشستن درست
اما گریستن را نمیخواهم . نه !
گفت : برای حرمت نگاه ناگهان تو
برای یک دل دریا حرف نگفته
گفتم : و برای هر آنچه که گفتم ... گفتم و نشنیدی
گفت : و برای هر آنچه که خواستم و بودی و خواستی و نبودم
و برای هر آنچه که نمی دانم
گفتم : در تمام این سالها که همه از یادش برده بودند
تو تنها کسی هستی که هستی
گفت : در این دل دلواپسی عزیز دل
وقتی تو هستی انگار همه نیستند
شب از آن شبها که در عمرت کم دیده ای
دریا دریا ستاره.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

با خودم از تو می گویم...


آهسته آهسته فکر می کنم و با خودم از تو می گویم تا مبادا کسی بفهمد…مبادا کسی بشنود…که چقدر د و س ت ت دارم تا بینهایت… تا آنجا که هیچ کس نمی داند کجاست… تا آنجا که حتی فراتر از ذهن من و تو برود…تا آنجا که آخرین شقایق روییده باشد…
نمی دونم سرنوشت داره ما رو به کجاها می بره...می خوایم کجا بریم...دنبال چی می گردیم...نمی دونم چرا دغدغه هامون کم نمیشه...اصلاً چرا باید آدمی به سن و سال من این همه فکر بکنه...چرا نمی تونم بی خیال باشم؟بعضی وقتا فکر می کنم کاش کمتر می خوندم کاش کمتر می دونستم... کاش می تونستم بگم بی خیال تو هم مثل بقیه خودتو بسپار به روزگار و بگو هر چی قسمت باشه همون می شه...کاش می تونستم بگم عشق وجود نداره اما پس اون چیزی که ته دل من داره آزارم می ده چیه؟چرا نمی تونم وجودم و روحم و از تو جدا کنم؟...باز هم فکر...باز هم خیال...فکر کردن به پیشنهاد کسی که سالهای دوری رو دور از این خاک زندگی کرده آزارم می ده اونم نه از جانب خودش که از جانب مادرش به شیوه ای کاملاً سنتی...دارم فکر می کنم و مقایسه می کنم...تو دوساله که از اینجا دور شدی و با وجود شناختی که از هم دیگه داشتیم و اون احساس قشنگی که بینمون بود همه چیزو نادیده گرفتی و گفتی که زندگی تو یه فرهنگ دیگه دیدت رو نسبت به زندگی عوض کرده حالا چرا باید کسی تو مسیر زندگی من قرار بگیره که مدتهاست تو یه فرهنگ دیگه ای زندگی کرده...رشد کرده...تحصیل کرده و اون این عقیده رو نداره ...خدایا دارم دیوونه می شم...این اتفاقا می خواد چی رو به من بفهمونه...خنده ام می گیره و بعد بغض می کنم کمی فکر که می کنم اشک از چشمام سرازیر میشه و آرایش چشمام تمام صورتم رو سیاه می کنه...
اینجا دانشگاه منه و اینها هم کلاسیهای من و خواهران و برادران منند...کاش یادمان بماند که ما همه خواهر و برادریم…
بالاخره تونستم وبلاگم رو باز کنم...

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

بدون شرح


امروز یه کره ی جغرافیایی رو گرفتم تو دستم و به فاصله ی بین خودم و تو نگاه می کنم...راستی به خاطر همین چند سانتی متر ساده همه چیز خراب شد؟...به خاطر همین چند سانتی متر ساده نگاه بی قرار من رو نادیده گرفتی؟ و ر ف ت ی

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه


امشب،جاده و یه دل سیر گریه کردن من...این همون جاده ای بود که یک زمانی نگاه تو رو به من پیوند داده بود و امشب نگاه خیس من به دنبال تو می گشت...
امشب ،آسمون و یک دل گرفته...امشب آسمون هم دوست داره هم بغض گریه های من باشه...دلم بدجوری شکسته...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه


امشب دلم خیلی پره...امشب صبرم تموم شده...امشب فقط سیل اشکه که از چشمام سرازیره...امشب دارم بلند بلند گریه می کنم بدون اینکه بترسم کسی صدامو بشنوه...کاش می فهمیدی که امشب چه حال عجیب و بدی دارم...حس ندارم...

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

فاصله


فاصله...دوری...دلتنگی های من و بهانه های گاه و بی گاه تو...کاش می شد یه پاک کن بردارم و این فاصله رو پاک کنم....پلک هام سنگین اند و من خیلی خسته ام...خیلی

پ.ن:
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد
"یغما گلرویی"

سایه روشن


چشمامو می بندم و میرم تو لحظه ای که تو اینجا بودی...همون روزی که خاطره ی شیرینش هیچ وقت از یادمون نمیره...همون پیتزا فروشی که با کلی وسواس انتخابش کردیم و رفتیم کنار پنجره نشستیم، تو به من نگاه می کنی و وقتی تصویر خودمو تو چشمات می بینم یه لحظه خجالت می کشم و بهت می گم بهم نگاه نکنی و به جاش به مسجده روبروی پنجره نگاه کنی...بهم لبخند میزنی و میگی وقتی کعبه م روبروم نشسته چرا به اون نگاه کنم و باز هم نگاهت ادامه پیدا می کنه و من از خجالت مجبور می شم به تردد آدمهای توی خیابون نگاه کنم...همون خیابونی که وقتی توش راه میرفتیم بهم گفتی الان همه ی آدما به ما حسودیشون می شه...راست می گفتی چون الان منم به اون خاطرمون حسودیم می شه...

پ.ن:
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
"یغما گلرویی"

تو نیستی که ببینی...


خیلی سخته که بدونی می خوای برای آخرین بار با کسی که تمام وجودته صحبت کنی...خیلی سخته و من نتونستم...امروز صداتو شنیدم...امروز باهات حرف زدم...امروز برات گریه کردم اما شونه هاتو نداشتم تا اشکامو روش خالی کنم...امروز دستاتو نداشتم تا موهامو ناز کنی و اشکامو از روی صورتم پاک کنی ...امروز می خواستم ثانیه ها رو نگه دارم و زمانُ متوقف کنم تو لحظه ای که صدای تو رو می شنوم...وای ...این لحظه ها همون لحظه هاییه که همیشه ازش می ترسیدم یادته یکی از همون روزایی که ترسیده بودم بهم گفته بودی که همونقدر که من دوستت دارم تو هم همونقدر دوستم داری یادمه وقتی این جمله رو شنیده بودم خیلی آروم شده بودم و دیگه از هیچ چیز نمی ترسیدم..جوجه کوچولو نیستی که ببینی نبودنت اینقدر زجرم نمی ده که این کله شقیامون آزارم میده دوست داشتم از خواب بیدار می شدم و می فهمیدم که تمام این حرفا فقط یه کابوس بوده...عزیزترینم می دونی که چقدر دلتنگتم می دونی که چقدر بی تاب لحظه ای هستم که حتی شده برای ثانیه ای ببینمت... احساس می کنم که من هم دچار شدم مثل همون ماهی کوچیک سهراب که دچار آبی بیکران شده بود...آبی بیکران من ...بهترینم...ماهی نمی تونه از دریا جدا بشه چون بهش دچاره...حالا اینجا، تو این فاصله ی دور تو یه رنگین کمونُ جا گذاشتی و یادت رفته که این رنگین کمون بهت دچاره...


پ.ن:

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی

چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی

چگونه دور از تو

به روی هرچه دیدن خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی

دل رمیده من

به جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

"فریدون مشیری"

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه


دیروز که داشتم قفسه ی کتاب هامو مرتب می کردم...گاهی از لابلای کتابهام برنامه هایی رو پیدا می کردم که می خواستم انجامشون بدم و ندادم...چشمم به کتاب نقاشیم که افتاد کلی حرص خوردم و یادم افتاد که چند وقته دست به ذغال و قلمو و رنگ روغن نزدم...امروز هم که رفته بودم انقلاب تا کتاب بخرم با دیدن هر مغازه ای که لوازم هنری داشت بازهم بیشتر احساس می کردم که دلم برای نقاشی هام تنگ شده... دلم برای خطاطی هام با قلم درشت تنگ شده که با ترکیب با مداد رنگی هام کلی بهشون جلوه می دادم...به خودم می گفتم من همون دختر کوچولو ام که وقتی 7 سال بیشتر نداشتم یه نقاشی کشیدم که مدیر دبستانم به خاطر اون با این که زنگ مدرسه خورده بود نگهم داشت تا تمومش کنم و اونو واسه مسابقه بفرسته و اون نقاشی کلی غوغا کرد؟...من همون دختر کوچولو ام که وقتی 8 سال بیشتر نداشتم وقتی معلمم می خواست یه مثال رو با کمک نقاشی به بچه ها بفهمونه خودش نمی تونست بکشه و آخرش منو می برد تا پای تخته واسشون بکشم؟...آره من همون دختر کوچولو ام با این تفاوت که الان دنیام شده یک مشت عدد ...
پ.ن:
امروز این عابر بانکه کلی وقتم رو گرفت ...نه پول داشت ...نه موجودی می داد...آخرشم وقتی از یه بانک دیگه موجودی گرفتم، دیدم ...بله...خودش واسه خودش از حسابم کم کرده بدون اینکه چیزی بهم پرداخت کرده باشه...

یک شب فراموش نشدنی

جمعه...پارک ارم و یه آخر هفته ی خوب...یه اکیپ خوب و دوست داشتنی که باعث شد بهم خیلی خوش بگذره...ماشین برقی و در رفتن های من از دست بچه ها...ترن هوایی و صدای جیغای من...پیاده روی دسته جمعی و به خاطرات گذشته خندیدنامون...
پ.ن:
دیشب که اومدم خونه نمی تونستم بخوابم چشمامو به زور می بستمو به مشکلات همه ی بچه هایی که این چند ساعت رو کنار هم بودیم فکر می کردم و از خدا می خواستم که کمک کنه تا همشون حل بشن...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

تا آخرین...


داریم غرق می شیم تو تمام این آخرینها و هنوز هم تمنای دیدنت تو تمام وجودم غوغا می کنه،جمعه...شنبه...یکشنبه...دوشنبه...،اما این بار هم به خاطر تو تا آخرین...صبر می کنم،به جاش سه نقطه گذاشتم چون حتی تایپ کردن اسمش هم آزارم می ده خودت که خوب می دونی. اما عزیز دل کاش تو این آخرین... می تونستم از عطر تنت سیراب بشم،کاش می تونستم صدای نفسهات رو موقع راه رفتنت بشنوم،دلم تنگ شده برای خندیدنات...دلم حتی تنگ شده برای چاله ی گوشه ی گونه ات که موقع خندیدنات نمایان تر میشه...بهترینم بهم قول بده که همیشه بهترین باشی...می دونم که به قولت عمل می کنی...

پ.ن:
چقدر این ترانه ی دل نوازان با حال و هوای امشب من match شده، دارم گوش می دم و تایپ می کنم و دلتنگیهامو روی گونه هام خالی می کنم...
...
باز سرنوشت و انتهای آشنایی
باز لحظه های غم انگیز جدایی
باز لحظه های ناگزیر دل بریدن
بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن
...
بالاخره ما این Hyper Star رو هم خلوت دیدیم...البته خلوت که می گم نه این که کسی نباشه ها ولی حداقل این چرخ دستی های خرید ملت به هم برخورد نمی کرد.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

کلاغ-پر


امروز دوستم بهم زنگ زده و میپرسه که تو چند روزه یه چیزیت شده؟می گم نه هیچ چیم نیست حوصله ندارم می گم تو که می دونی این روزا گاه و بیگاه دلم می گیره .اصلاً حالمو نمی فهمم نمی دونم چرا وقتی که یکی داره باهام حرف می زنه یهو می رم تو خودمو اصلاً به حرفای طرف توجهی نمی کنم، اون لحظه به هزار تا چیز فکر می کنم به هزار تا سوال که جوابشو نمی دونم به هزار کاش و ای کاش...لالایی بچه گیهامو می ذارمو گوش می دم کاش الا دوتاییمون بچه بودیم و تو می شدی هم بازی من و می تونستیم کلاغ پر بازی کنیم. کاشکی الان بچه بودیم... اونوقت من چشم میذاشتم و تا 10 می شمردم و بعدش پیدات می کردم...اما حالا که بزرگ شدیم تا بینهایت هم شمرده ام و هنوز هم تو رو پیدا نکردم...

پ.ن:
گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،
بیتابی ِ ترانه،
بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی!
همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه!
و آخرین نگاه تو،
هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی آینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من «پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،
بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،
باز هم می نویسم:
برگرد!

"یغما گلرویی"

گاهی فکر می کنم به این که مدتهاست نگاهت به این شعر نیفتاده... شاید که صفحه ی کاغذی شعر رو از دیوار اتاقت جدا کرده باشی...

آه اي قلب محزون من
ديدي چگونه سودا رنگ شعر گرفت
ديدي که جغرافياي فاصله را
چگونه با نوازش نگاهي مي شود طي کرد
و ناديده گرفت
ديدي که درد هاي کهنه را
چگونه با ترنمي مي شود به يکباره فراموش کرد
ديدي که آزادي لحظه ناب سر سپردن است
ديدي که عشق يک اتفاق نيست
يک قرار قبلي است
مثل يک تفاهم ازلي
از ازل بوده و تا ابد ادامه خواهد داشت

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

تو باور نکن...


درس هام رو تازه شروع کردم که بخونم...فکرم روی درسام متمرکز نیست چند صفحه ای که اسلایدهای درسیم رو می خونم حواسم پرت می شه... دوست دارم از کامپیوترم فرار کنم هر موقع می بینمش دلم برات تنگ میشه و یاد تمام لحظه هایی می افتم که من و اون از این راه دور کنارت بودیم...بعضی چیزها رو که می خونم به نظرم تازه میاد .تازه میفهمم که تو این مدت فقط سر کلاس حضور فیزیکی داشتم و فکر و ذهنم تو کلاس نبوده...یادته بهم میگفتی درسا و دانشگاه که شروع بشه سرت گرم می شه و حالت خوب می شه...حالا می بینی ...من حالم خوبه ...اما تو باور نکن...
پ.ن:

يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

"سید علی صالحی"

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

سرمو میبرم زیر پتوم، یهو یه چیزی از روی گونه ام سر می خوره و بالشمو خیس میکنه...امشب دلم خیلی گرفته ست...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

پیاده روهای شهر من...


پیاده روهای شهر من مدتهاست که رنج هایی را می نوازد...پیاده روهای شهر من...در این سوی خیابان دو جوانی که شاید هم سن و سال من باشند روی پلکانی نشسته اند و سازهای خود را به دست گرفته و می نوازند صدایشان خیابان های شهر را پر کرده...به پارچه ای که جلوی پایشان است نگاه می کنم که عابران مقدار کمی پول در آن ریخته اند...حالا که موضوع را متوجه شده ام خجالت می کشم به چهره شان نگاه کنم تا به یاد نیاورم مشکلاتشان را...به آن سوی خیابان که می روم کودکی روی سنگفرش همین پیاده روها فال می فروشد...آه که پیاده روهای شهر من مدتهاست رنج هایی را می نوازد که کسی صدایش را نمی شنود...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


امشب کامپیوترم هنگ کرد،خودش خود به خود فایلها رو باز کرد وارد فایل موسیقی هام شد،یهو یه ترانه شروع کرد به خوندن...همون ترانه ای بود که تو واسم می خوندی
...
شب سیه
سفر کنم
ز تیره ره
گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
...
چقدر دلم تنگ شد...
مدتها بود فایلش رو گم کرده بودم و گوش نداده بودمش...

یه دنیا آرزوی خوب برای تو...


امشب وقتی فهمیدم که تصمیم بزرگ زندگیت رو گرفتی یهو یاد شیطنت هامون توی دانشگاه افتادم...یاد راهروهای دانشگاه که هر موقع هر کی هرچی می گفت تو خوب جوابشو می دادی...یاد اون روزی که تو راه یکی مزاحمم شد و تو محکم حالشو گرفتی،یادته اون روز چقدر بهت افتخار کردم؟ ...یادته چقدر پشت هم بودیم؟یادته وقتی جوجه کوچولو به سفر دورش رفته بود زود رنجی های منو تحمل میکردین؟ یادته دیگه نمیذاشتین آهنگ مسافرو گوش بدم تا حالم گرفته نشه وتو راه گریه نکنم ... وای دختر...یعنی تو اینقدر بزرگ شدی؟...می دونی چقدر دلم واسه ی اون روزامون تنگ شده ...واسه ی قدم زدن روی زمین برفیه جلوی دانشگاه...واسه بستنی کاپوچینو... واسه ی اون روزی که داشتیم می رفتیم عکاسی و یه آدم بی فرهنگ یه حرفی بهمون زد و ما وسط خیابون زدیم زیر خنده یادته پله های عکاسی پر شده بود از صدای خنده های ما و دیگه نمیتونستیم جلوی خندمونو بگیریم... واسه ی اون کوچه پشتیه دانشگاه که تمام دیوارها و پنجره هاش دردو دلای ما رو گوش داده...
امشب می خوام با تمام وجود واسه ی تو و همسفر زندگیت آرزوی خوشبختی کنم ...امشب می خوام تمام آسمون با همه ی ستاره هاش مال تو باشه... امشب می خوام از خدا بهترین ها رو برات بخوام...امشب دلم واست خیلی تنگ شده...یه دنیا عزیزکم...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

خیانت.نقطه سرخط


این عکس منو یاد یه یه اتفاقی انداخت که چند روز پیش واسه ی یکی از دوستام افتاد...اتفاقی که هر دوتاییمون هنوز باورش نکردیم...اون آدمی که تا اون حد موجه بود ،با اون افکار و عقاید بخواد بهش خیانت کنه ...نه به اون بلکه به تمام افرادی که باهاش بودن...منم که همیشه سعی میکنم از تجربیات دیگران استفاده کنم دیگه به این نتیجه رسیدم که آدما رو حتی از روی رفتارشون هم نمیشه شناخت...عجب دنیایی شده...آدما به خاطر پول و به خاطر خیلی از منافعشون حاضرن شرافتشون رو بفروشن...راستی این روزا آدما چقدر ارزون انسانیتشونو می فروشن ولی کاش یه لحظه...فقط برای یک لحظه فکر می کردن که این دنیا بدجوری نتیجه ی عملشونو بهشون پس می ده...

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

خدا کمک کن به این طفل های معصوم...


هیج میدونستی که تو هم توی 365 روز سال یه روزی داری، دیروز که روزت بود داشتم به این فکر می کردم که کسی امروز اصلاً یاد تو می افته؟ داشتم فکر می کردم که تو الان روی همون یه تیکه مقوات،گوشه خیابون داری مشقاتو می نویسی و منتظری تا عبور یه رهگذری عقربک های وزنه ی تو رو تکون بده.اصلاً کسی امروز به فکر چشمای معصوم تو هست؟آره تو هم یه روزی داری... تویی که با اون نگاه مهربونت پشت چراغ قرمز میخواستی عروسکتو بهمون بدی و گفتی خاله اینم یه یادگاری از من...آره تو هم از این روزای سردو دلگیر یه سهمی داری تویی که ملتمسانه بهم نگاه می کنی تا ازت یه فال بخرم تویی که با اون موهای فرفری و چشمای خوشرنگت گوشه ی خیابون آهنگ سلطان قلبها رو می زنی تویی که به جای داشتن اسباب بازی های رنگارنگ پشت چراغ قرمز دستت پره از گلهای رنگارنگ. آره تو هم از این روزا یه سهمی داری...

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

End…start




۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

و تو رفتی و هنوز...


کتاب شعر حمید مصدق رو باز می کنم،پیش درآمد منظومه ی آبی،خاکستری،سیاه رو برای بار nام می خونم هیچ وقت این شعر تازگیشو واسم از دست نمی ده...

تو به من خنديدي

و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من کرد نگاه،

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتي و هنوز ،

سالهاست که در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

مي دهد آزارم

و من انديشه کنان

غرق اين پندارم ،

که چرا،

خانه کوچک ما

سيب نداشت

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

تو آلاچیق دانشگاه نشستم،آروم و تنها دارم از پشت شیشه ی سیاه و تاریک عینک آفتابیم به رفت و آمدها نگاه می کنم... به هیاهوهای ترم یکی ها که به دنیاشون غبطه می خورم. چقدر این روزا واسشون قشنگه ...یه لحظه مغزم خالی میشه از تمام افکار آزاردهنده...باد قشنگی درخت های بید رو به رقص در آورده و لا به لای موهام میپیچه و من از نوازش ملایم اون روی گونه هام لذت می برم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

یاد اول مهر


پاییز...اول مهر...یاد شیرین ترین روزهای زندگی...یاد روز اول مدرسه با مقنعه ی سفید رنگ...یاد دفترهای نو و مدادهای قد بلند و نتراشیده ...یاد اولین جامدادیم با اون خرگوشای بازیگوش روی جلد زرد رنگش....یاد سر مشق بابا نان داد...یاد همکلاسیای خوب...
یاد روزای اول دانشگاه... دانشگاهی که با بغض توش ثبت نام کردم و وقتی شروعش کردم تمام آرزوم شده بود قبول شدن تو دانشگاهی که الان دارم توش درس می خونم...آخ که الان چقدر دلم پر میزنه برای روزایی که توش داشتیم...برای مهتاب و مرجانه، برای دردو دلامون، برای خنده هامون، برای شیطونیامون ،برای بغضامون، برای اون چراهایی که همیشه تو ذهنمون بود و هیچ وقت نتونستیم جوابی واسشون پیدا کنیم ، برای بستنی خوردنمون توی زمستون وسط برف،برای همون کافی شاپی که همیشه آهنگای غمگین میذاشت و وقتی میرفتیم اونجا هر سه تاییمون گریمون می گرفت ،برای آزمایشگاه مدار که سیما عاشق استادش شده بود و کلی توش شیطونی می کردیم و می خندیدیم... برای سرویسای بی نظم دانشگاهمون که توش با آهنگای مهرشاد اونقدر شیطونی می کردیم که اصلاً مسافتو نمی فهمیدیم...برای روزی که مجبور شدیم بالای بوفه ی اتوبوس بشینیم و با این که از اونجا چندشمون می شد کل راهو خندیدیم...برای ساعت هایی که استاد نداشتیم...برای شلوغیای ترمینال وقتی سه تایی با هم بودیم و دنبال یه جا واسه ی سه تاییمون می گشتیم ...برای توی راه...برای زمانی که واسه ی اولین بار تو رو دیدم ...برای روزایی که با نگاه کردن به جاده غرق می شدم تو نبودنت و واست اشک می ریختم و واسم مهم نبود که کسی نگاهم می کنه...برای شبهای جاده و گوش دادن به آهنگای 0111... برای افطار کردنای توی راه...برای نگهبانای جلوی در دانشگاه که هیچ وقت طول و عرض مانتو هامونو سانت نمی زدن و بهمون احترام می ذاشتن...برای ساعت های زبان با استاد مهربونش که همیشه رو لبش یه لبخند بود ... برای ساعت های کلاس برنامه نویسی C که تمام کوئیزاشو اول از همه به استاد تحویل می دادیم البته (سفید)...برای استاد ادبیات وقتی که مردونه داشت اشک می ریخت و داستان زندگیش و عشق از دست رفته اش رو واسمون تعریف می کرد و برای لحظه ای که شعر عاشقانه ای رو که برای معشوقه اش سروده بود واسمون خوند و هممونو تو یه بهت و سکوت فرو برد.و برای تمام لحظه هاش ...تمام لحظه هاش...

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

رویای شبانه



ساعت از نیمه شب که می گذرد برای فراموش کردن حضور بی حضور تو به سرزمین خوابهایم پناه می برم. چشمهایم را که می بندم در آن سوی پرده ی پلک هایم نشسته ای.لبخندی بر لبانت نقش بسته و از پشت همان عینک همیشگی ، معصومانه نگاهم می کنی. اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه ام غلت می خورد و تصویر تودر میان قطرات اشکم گم می شود.تمام شب را در جستجوی تصویر تو هستم و حالا که عقربه های ساعت نوید صبح را می دهد نه سیل اشک گذاشته که تصویرت را پیدا کنم و نه دقیقه ای پلک را بر هم گذارم

...
جوجه کوچولو عیدت مبارک

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

هجوم دلواپسی


آه ای معنای دلتنگی تمام لحظه های من...بیا و مرا نجات بده از هجوم دلواپسی این لحظه ها

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

تولدت مبارک


دارم آهنگ میلاد سیاوش و گوش میدم

برای روز میلاد تن خود من آشفته رو تنها نذاری
برای دیدن باغ نگاهت میون پیکر شبها نذاری
همه تنهایی ها بامن رفیقن ،منو در حسرت عشقت نذاری
برای روز میلاد تن خود منو دور از دل و دیدت نذاری
دلم دلتنگه و مهر تو میخواد،دلم رو درپی غمها نذاری
میام تنها توی قلبت میشینم من و قلبت رو جایی جا نذاری
عزیزم جشن میلادت مبارک ؛منو اون سوی جشن دل نذاری


تو آهنگ و ترانه غرق میشم و میفهمم چقدر حسش شبیه احساس الان منه،جوجه کوچولو کاش بودی و می تونستم تو جشن میلادت شریک باشم .یه جمله ی قشنگ خوندم اونو می نویسم تا بدونی به یادتم و برات بهترینها رو آرزو میکنم.
چه لطیف است حس آغازی دوباره
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...
روز تو!
روزی که تو آغاز شدی!

معجزه گل سرخ


تمام لجبازی هات از اون روزی شروع شد که گفتی کارات درست نشده که بر گردی.من از همه جا و همه چیز بی خبر بودم و با وجود مشکلات این ترم دانشگاه همه ی تلاشمو کرده بودم که درسی رو حذف نکنم تا مجبور نشم ترم تابستونی بردارم،وقتی امتحانام تموم شد خیلی خوشحال بودم و منتظر شنیدن صدات و گفتن تاریخ برگشتت...بهم قول داده بودی که بر می گردی و مطمئن بودم به قولی که دادی عمل می کنی. اما بعد از آخرین امتحانم شنیدم که نشده...بعد از اون همه انتظاری که هر دوتاییمون کشیده بودیم شنیدن این حرف خیلی ناراحتم کرد،آخ که چه نقشه هایی واسه ی تابستون امسال ریخته بودم...همشون نقش بر آب شدن.عین یه بچه بهونه گیری می کردی و من سعی می کردم بهت بفهمونم که هیچ کدوم از اینا مهم نیستن.یادمه یه شب که حرف زدیم، قصه ی زندگیت و واسم تعریف کردی ...گفتی می خوای واسه ی رنگین کمون کوچولو قصه بگی تا بخوابه، من پشت کامپیوترم نشسته بودم و قصه ی تو رو گوش می دادم اما با گوش دادن قصه ی تو تا صبح نخوابیدم .گوش می دادم و با تمام روزای خوبش شاد می شدم و با تمام روزای سختش گریه می کردم...بهم گفتی می خوای یه داستان کوتاه بنویسی ،با تمام اشتیاقم منتظر فرستادن اون داستان کوتاه بودم،بازش کردم،خوندمش ، تا به خودم اومدم دیدم از شدت گریه نمی تونم نفس بکشم و به هق هق افتاده بودم ، یکی از شخصیتای اصلی این داستان من بودم و نمی تونستم آخر قصه رو باور کنم...می خواستم قلم و بردارم و آخر قصه رو یه جور دیگه بنویسم .همه ی آرامشم و از دست داده بودم ...با هم حرف زدیم مشکلتو گفتی ...مشکلی که کاش هیچ وقت نمی فهمیدم چیه...گریه می کردمو واسه ی این که آرومتر بشم به خودم می گفتم حتماً دروغه...مهتاب بهم زنگ زد و وقتی دید حالم خرابه اومد دنبالم...نمی تونستم بهش بگم چی شده...ساکت بودم...مثل همیشه ابی گذاشته بود...هرکاری می کرد من ساکت بودم...آخرش از دستم عصبانی شد و بهم گفت یه حرفی بزن...حرفی نداشتم...صدای ضبط ماشینو بلند کرد... کمکم کن کمکم کن نذار اينجا بمونم تا بپوسم...کمکم کن کمکم کن نذار اينجا لب مرگو ببوسم...ديگه گريه امونم نداد عينک آفتابيمو گذاشتم رو چشام و ريز ريز گريه کردم...امشب داشتم فکر می کردم به معجزه گل سرخ، همون گل سرخی که روز رفتنت بهم دادی و الان شده همنشین عروسکهام ،گل سرخی که خشک شده اما هنوزم سرخه...من به احساس گل سرخ ،به معجزه ی اون ایمان دارم ...کاش تو هم می تونستی بهش ایمان داشته باشی...باور نمی کنی که این روزها چقدر دلتنگتم...باور نمی کنی که این روزها بغض منتظر یه بهونست واسه ی جاری شدن...باور نمی کنی که این روزها هوای لحظه هام چقدر سرد و سنگینه...

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

نسیم رهایی

رو سکوی مترو که قدم می زنم یاد خودم می افتم و تو...به اون صندلی نگاه می کنم و به دختر و پسری که روش نشستن...با خودم فکر می کنم یعنی ممکنه اونا هم آخرین روزایی باشه که همدیگه رو می بینن؟نه...دوست ندارم که این جوری باشه...آخ که چقدر دلتنگ می شم...سرم و میندازم پایین و غرق می شم تو فکرای مبهم خودم و می رم به خاطره ی دور و دوست داشتنیه تو...این روزا به همه چیز فکر میکنم اونقدر که فکرام برای خودم نا خوانا شدن...یهو یکی بهم سلام میکنه وقتی سرمو بلند می کنم می بینم یه مزاحمه که من و از اون خاطره دور میاره بیرون، نگاه می کنم مترو اومده خودمو به واگن اولش می رسونمو سوار می شم .به آدما نگاه می کنم که دارن روزه شونو باز میکنن و به فروشنده هایی که دارن اجناس رنگارنگشونو می فروشن، به مادری که داره واسه ی بچش از یکی دیگه آب می گیره، سعی می کنم با نگاه کردن بهشون دیگه به چیزی فکر نکنم.از مترو که پیاده می شم هوا تاریک شده و یه نسیم خنک موهامو قلقلک می ده می خوام تو همین نسیم ملایم رها شم ،می خوام رها شم از تمام دلتنگی هایی که گاه و بی گاه به سراغم میاد...

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

به نام آنکه دوستی را آفرید،عشق را،رنگ را...به نام آنکه کلمه را آفرید

آدما هر کاری می کنن که به آرامش برسنن تمام دویدنای از صبح تا شبمون و تمام تقلاهامون واسه ی اینه که تو آینده به آرامش برسیم ،اونقدر خودمونو غرق روز مرگی هامون می کنیم که از زمان حالمون غافل می شیم یادمون میره همین لحظه ای که داریم توش زندگی می کنیم یه زمانی آینده ی دیروزمون بوده یادمون می ره که یه زمانی کلی نقشه واسه ی همین لحظه ای که الان داریم سپری می کنیم کشیده بودیم .
من دارم نوشتن و آغاز می کنم نوشتن نوشته هایی که دوست نداری روی کاغذ بیاریشون وگاهی با نوشتنشون می تونی سبک تر بشی و احساس آرامش کنی، اسم رنگین کمونیمو از یکی از کتابهای یغما گلرویی انتخاب کردم و نوشتن رو آغاز کردم.و آغاز هر چیزی یک سلام داره پس من هم میگم سلام...