از آینده هراس دارم...آینده ای که با قدم های تند به دنبال من می آید و من هی می دوم تا به من نرسد هی فرار می کنم ...تازگیها نفس کم می آورم و هی بهانه می تراشم...بهانه هایی که تنها من دلیلش را می دانم و آینده ای که می خواهم خود آن را رقم بزنم...آینده ای که مدتهاست تصویر تو را به آن یاد آوری کرده ام تا فراموشش نکند...آینده ای که تنها منتظر یک نگاه توست حتی برای ثانیه های اندکی حتی برای لحظه ای حتی برای چشم روی هم گذاشتنی اما این آینده ی دوست داشتنی من آهسته آهسته می آید...کمی تند تر...خواهش می کنم کمی تندتر...من نمیخواهم که تو بازنده باشی و قلب من به عنوان جایزه حراج شود...
همان مرد پاییزی
۱ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر