۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

بدون شرح


امروز یه کره ی جغرافیایی رو گرفتم تو دستم و به فاصله ی بین خودم و تو نگاه می کنم...راستی به خاطر همین چند سانتی متر ساده همه چیز خراب شد؟...به خاطر همین چند سانتی متر ساده نگاه بی قرار من رو نادیده گرفتی؟ و ر ف ت ی

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه


امشب،جاده و یه دل سیر گریه کردن من...این همون جاده ای بود که یک زمانی نگاه تو رو به من پیوند داده بود و امشب نگاه خیس من به دنبال تو می گشت...
امشب ،آسمون و یک دل گرفته...امشب آسمون هم دوست داره هم بغض گریه های من باشه...دلم بدجوری شکسته...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه


امشب دلم خیلی پره...امشب صبرم تموم شده...امشب فقط سیل اشکه که از چشمام سرازیره...امشب دارم بلند بلند گریه می کنم بدون اینکه بترسم کسی صدامو بشنوه...کاش می فهمیدی که امشب چه حال عجیب و بدی دارم...حس ندارم...

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

فاصله


فاصله...دوری...دلتنگی های من و بهانه های گاه و بی گاه تو...کاش می شد یه پاک کن بردارم و این فاصله رو پاک کنم....پلک هام سنگین اند و من خیلی خسته ام...خیلی

پ.ن:
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد
"یغما گلرویی"

سایه روشن


چشمامو می بندم و میرم تو لحظه ای که تو اینجا بودی...همون روزی که خاطره ی شیرینش هیچ وقت از یادمون نمیره...همون پیتزا فروشی که با کلی وسواس انتخابش کردیم و رفتیم کنار پنجره نشستیم، تو به من نگاه می کنی و وقتی تصویر خودمو تو چشمات می بینم یه لحظه خجالت می کشم و بهت می گم بهم نگاه نکنی و به جاش به مسجده روبروی پنجره نگاه کنی...بهم لبخند میزنی و میگی وقتی کعبه م روبروم نشسته چرا به اون نگاه کنم و باز هم نگاهت ادامه پیدا می کنه و من از خجالت مجبور می شم به تردد آدمهای توی خیابون نگاه کنم...همون خیابونی که وقتی توش راه میرفتیم بهم گفتی الان همه ی آدما به ما حسودیشون می شه...راست می گفتی چون الان منم به اون خاطرمون حسودیم می شه...

پ.ن:
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
"یغما گلرویی"

تو نیستی که ببینی...


خیلی سخته که بدونی می خوای برای آخرین بار با کسی که تمام وجودته صحبت کنی...خیلی سخته و من نتونستم...امروز صداتو شنیدم...امروز باهات حرف زدم...امروز برات گریه کردم اما شونه هاتو نداشتم تا اشکامو روش خالی کنم...امروز دستاتو نداشتم تا موهامو ناز کنی و اشکامو از روی صورتم پاک کنی ...امروز می خواستم ثانیه ها رو نگه دارم و زمانُ متوقف کنم تو لحظه ای که صدای تو رو می شنوم...وای ...این لحظه ها همون لحظه هاییه که همیشه ازش می ترسیدم یادته یکی از همون روزایی که ترسیده بودم بهم گفته بودی که همونقدر که من دوستت دارم تو هم همونقدر دوستم داری یادمه وقتی این جمله رو شنیده بودم خیلی آروم شده بودم و دیگه از هیچ چیز نمی ترسیدم..جوجه کوچولو نیستی که ببینی نبودنت اینقدر زجرم نمی ده که این کله شقیامون آزارم میده دوست داشتم از خواب بیدار می شدم و می فهمیدم که تمام این حرفا فقط یه کابوس بوده...عزیزترینم می دونی که چقدر دلتنگتم می دونی که چقدر بی تاب لحظه ای هستم که حتی شده برای ثانیه ای ببینمت... احساس می کنم که من هم دچار شدم مثل همون ماهی کوچیک سهراب که دچار آبی بیکران شده بود...آبی بیکران من ...بهترینم...ماهی نمی تونه از دریا جدا بشه چون بهش دچاره...حالا اینجا، تو این فاصله ی دور تو یه رنگین کمونُ جا گذاشتی و یادت رفته که این رنگین کمون بهت دچاره...


پ.ن:

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی

چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی

چگونه دور از تو

به روی هرچه دیدن خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی

دل رمیده من

به جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

"فریدون مشیری"

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه


دیروز که داشتم قفسه ی کتاب هامو مرتب می کردم...گاهی از لابلای کتابهام برنامه هایی رو پیدا می کردم که می خواستم انجامشون بدم و ندادم...چشمم به کتاب نقاشیم که افتاد کلی حرص خوردم و یادم افتاد که چند وقته دست به ذغال و قلمو و رنگ روغن نزدم...امروز هم که رفته بودم انقلاب تا کتاب بخرم با دیدن هر مغازه ای که لوازم هنری داشت بازهم بیشتر احساس می کردم که دلم برای نقاشی هام تنگ شده... دلم برای خطاطی هام با قلم درشت تنگ شده که با ترکیب با مداد رنگی هام کلی بهشون جلوه می دادم...به خودم می گفتم من همون دختر کوچولو ام که وقتی 7 سال بیشتر نداشتم یه نقاشی کشیدم که مدیر دبستانم به خاطر اون با این که زنگ مدرسه خورده بود نگهم داشت تا تمومش کنم و اونو واسه مسابقه بفرسته و اون نقاشی کلی غوغا کرد؟...من همون دختر کوچولو ام که وقتی 8 سال بیشتر نداشتم وقتی معلمم می خواست یه مثال رو با کمک نقاشی به بچه ها بفهمونه خودش نمی تونست بکشه و آخرش منو می برد تا پای تخته واسشون بکشم؟...آره من همون دختر کوچولو ام با این تفاوت که الان دنیام شده یک مشت عدد ...
پ.ن:
امروز این عابر بانکه کلی وقتم رو گرفت ...نه پول داشت ...نه موجودی می داد...آخرشم وقتی از یه بانک دیگه موجودی گرفتم، دیدم ...بله...خودش واسه خودش از حسابم کم کرده بدون اینکه چیزی بهم پرداخت کرده باشه...

یک شب فراموش نشدنی

جمعه...پارک ارم و یه آخر هفته ی خوب...یه اکیپ خوب و دوست داشتنی که باعث شد بهم خیلی خوش بگذره...ماشین برقی و در رفتن های من از دست بچه ها...ترن هوایی و صدای جیغای من...پیاده روی دسته جمعی و به خاطرات گذشته خندیدنامون...
پ.ن:
دیشب که اومدم خونه نمی تونستم بخوابم چشمامو به زور می بستمو به مشکلات همه ی بچه هایی که این چند ساعت رو کنار هم بودیم فکر می کردم و از خدا می خواستم که کمک کنه تا همشون حل بشن...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

تا آخرین...


داریم غرق می شیم تو تمام این آخرینها و هنوز هم تمنای دیدنت تو تمام وجودم غوغا می کنه،جمعه...شنبه...یکشنبه...دوشنبه...،اما این بار هم به خاطر تو تا آخرین...صبر می کنم،به جاش سه نقطه گذاشتم چون حتی تایپ کردن اسمش هم آزارم می ده خودت که خوب می دونی. اما عزیز دل کاش تو این آخرین... می تونستم از عطر تنت سیراب بشم،کاش می تونستم صدای نفسهات رو موقع راه رفتنت بشنوم،دلم تنگ شده برای خندیدنات...دلم حتی تنگ شده برای چاله ی گوشه ی گونه ات که موقع خندیدنات نمایان تر میشه...بهترینم بهم قول بده که همیشه بهترین باشی...می دونم که به قولت عمل می کنی...

پ.ن:
چقدر این ترانه ی دل نوازان با حال و هوای امشب من match شده، دارم گوش می دم و تایپ می کنم و دلتنگیهامو روی گونه هام خالی می کنم...
...
باز سرنوشت و انتهای آشنایی
باز لحظه های غم انگیز جدایی
باز لحظه های ناگزیر دل بریدن
بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن
...
بالاخره ما این Hyper Star رو هم خلوت دیدیم...البته خلوت که می گم نه این که کسی نباشه ها ولی حداقل این چرخ دستی های خرید ملت به هم برخورد نمی کرد.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

کلاغ-پر


امروز دوستم بهم زنگ زده و میپرسه که تو چند روزه یه چیزیت شده؟می گم نه هیچ چیم نیست حوصله ندارم می گم تو که می دونی این روزا گاه و بیگاه دلم می گیره .اصلاً حالمو نمی فهمم نمی دونم چرا وقتی که یکی داره باهام حرف می زنه یهو می رم تو خودمو اصلاً به حرفای طرف توجهی نمی کنم، اون لحظه به هزار تا چیز فکر می کنم به هزار تا سوال که جوابشو نمی دونم به هزار کاش و ای کاش...لالایی بچه گیهامو می ذارمو گوش می دم کاش الا دوتاییمون بچه بودیم و تو می شدی هم بازی من و می تونستیم کلاغ پر بازی کنیم. کاشکی الان بچه بودیم... اونوقت من چشم میذاشتم و تا 10 می شمردم و بعدش پیدات می کردم...اما حالا که بزرگ شدیم تا بینهایت هم شمرده ام و هنوز هم تو رو پیدا نکردم...

پ.ن:
گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،
بیتابی ِ ترانه،
بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی!
همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه!
و آخرین نگاه تو،
هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی آینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من «پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،
بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،
باز هم می نویسم:
برگرد!

"یغما گلرویی"

گاهی فکر می کنم به این که مدتهاست نگاهت به این شعر نیفتاده... شاید که صفحه ی کاغذی شعر رو از دیوار اتاقت جدا کرده باشی...

آه اي قلب محزون من
ديدي چگونه سودا رنگ شعر گرفت
ديدي که جغرافياي فاصله را
چگونه با نوازش نگاهي مي شود طي کرد
و ناديده گرفت
ديدي که درد هاي کهنه را
چگونه با ترنمي مي شود به يکباره فراموش کرد
ديدي که آزادي لحظه ناب سر سپردن است
ديدي که عشق يک اتفاق نيست
يک قرار قبلي است
مثل يک تفاهم ازلي
از ازل بوده و تا ابد ادامه خواهد داشت

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

تو باور نکن...


درس هام رو تازه شروع کردم که بخونم...فکرم روی درسام متمرکز نیست چند صفحه ای که اسلایدهای درسیم رو می خونم حواسم پرت می شه... دوست دارم از کامپیوترم فرار کنم هر موقع می بینمش دلم برات تنگ میشه و یاد تمام لحظه هایی می افتم که من و اون از این راه دور کنارت بودیم...بعضی چیزها رو که می خونم به نظرم تازه میاد .تازه میفهمم که تو این مدت فقط سر کلاس حضور فیزیکی داشتم و فکر و ذهنم تو کلاس نبوده...یادته بهم میگفتی درسا و دانشگاه که شروع بشه سرت گرم می شه و حالت خوب می شه...حالا می بینی ...من حالم خوبه ...اما تو باور نکن...
پ.ن:

يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

"سید علی صالحی"

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

سرمو میبرم زیر پتوم، یهو یه چیزی از روی گونه ام سر می خوره و بالشمو خیس میکنه...امشب دلم خیلی گرفته ست...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

پیاده روهای شهر من...


پیاده روهای شهر من مدتهاست که رنج هایی را می نوازد...پیاده روهای شهر من...در این سوی خیابان دو جوانی که شاید هم سن و سال من باشند روی پلکانی نشسته اند و سازهای خود را به دست گرفته و می نوازند صدایشان خیابان های شهر را پر کرده...به پارچه ای که جلوی پایشان است نگاه می کنم که عابران مقدار کمی پول در آن ریخته اند...حالا که موضوع را متوجه شده ام خجالت می کشم به چهره شان نگاه کنم تا به یاد نیاورم مشکلاتشان را...به آن سوی خیابان که می روم کودکی روی سنگفرش همین پیاده روها فال می فروشد...آه که پیاده روهای شهر من مدتهاست رنج هایی را می نوازد که کسی صدایش را نمی شنود...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


امشب کامپیوترم هنگ کرد،خودش خود به خود فایلها رو باز کرد وارد فایل موسیقی هام شد،یهو یه ترانه شروع کرد به خوندن...همون ترانه ای بود که تو واسم می خوندی
...
شب سیه
سفر کنم
ز تیره ره
گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
...
چقدر دلم تنگ شد...
مدتها بود فایلش رو گم کرده بودم و گوش نداده بودمش...

یه دنیا آرزوی خوب برای تو...


امشب وقتی فهمیدم که تصمیم بزرگ زندگیت رو گرفتی یهو یاد شیطنت هامون توی دانشگاه افتادم...یاد راهروهای دانشگاه که هر موقع هر کی هرچی می گفت تو خوب جوابشو می دادی...یاد اون روزی که تو راه یکی مزاحمم شد و تو محکم حالشو گرفتی،یادته اون روز چقدر بهت افتخار کردم؟ ...یادته چقدر پشت هم بودیم؟یادته وقتی جوجه کوچولو به سفر دورش رفته بود زود رنجی های منو تحمل میکردین؟ یادته دیگه نمیذاشتین آهنگ مسافرو گوش بدم تا حالم گرفته نشه وتو راه گریه نکنم ... وای دختر...یعنی تو اینقدر بزرگ شدی؟...می دونی چقدر دلم واسه ی اون روزامون تنگ شده ...واسه ی قدم زدن روی زمین برفیه جلوی دانشگاه...واسه بستنی کاپوچینو... واسه ی اون روزی که داشتیم می رفتیم عکاسی و یه آدم بی فرهنگ یه حرفی بهمون زد و ما وسط خیابون زدیم زیر خنده یادته پله های عکاسی پر شده بود از صدای خنده های ما و دیگه نمیتونستیم جلوی خندمونو بگیریم... واسه ی اون کوچه پشتیه دانشگاه که تمام دیوارها و پنجره هاش دردو دلای ما رو گوش داده...
امشب می خوام با تمام وجود واسه ی تو و همسفر زندگیت آرزوی خوشبختی کنم ...امشب می خوام تمام آسمون با همه ی ستاره هاش مال تو باشه... امشب می خوام از خدا بهترین ها رو برات بخوام...امشب دلم واست خیلی تنگ شده...یه دنیا عزیزکم...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

خیانت.نقطه سرخط


این عکس منو یاد یه یه اتفاقی انداخت که چند روز پیش واسه ی یکی از دوستام افتاد...اتفاقی که هر دوتاییمون هنوز باورش نکردیم...اون آدمی که تا اون حد موجه بود ،با اون افکار و عقاید بخواد بهش خیانت کنه ...نه به اون بلکه به تمام افرادی که باهاش بودن...منم که همیشه سعی میکنم از تجربیات دیگران استفاده کنم دیگه به این نتیجه رسیدم که آدما رو حتی از روی رفتارشون هم نمیشه شناخت...عجب دنیایی شده...آدما به خاطر پول و به خاطر خیلی از منافعشون حاضرن شرافتشون رو بفروشن...راستی این روزا آدما چقدر ارزون انسانیتشونو می فروشن ولی کاش یه لحظه...فقط برای یک لحظه فکر می کردن که این دنیا بدجوری نتیجه ی عملشونو بهشون پس می ده...

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

خدا کمک کن به این طفل های معصوم...


هیج میدونستی که تو هم توی 365 روز سال یه روزی داری، دیروز که روزت بود داشتم به این فکر می کردم که کسی امروز اصلاً یاد تو می افته؟ داشتم فکر می کردم که تو الان روی همون یه تیکه مقوات،گوشه خیابون داری مشقاتو می نویسی و منتظری تا عبور یه رهگذری عقربک های وزنه ی تو رو تکون بده.اصلاً کسی امروز به فکر چشمای معصوم تو هست؟آره تو هم یه روزی داری... تویی که با اون نگاه مهربونت پشت چراغ قرمز میخواستی عروسکتو بهمون بدی و گفتی خاله اینم یه یادگاری از من...آره تو هم از این روزای سردو دلگیر یه سهمی داری تویی که ملتمسانه بهم نگاه می کنی تا ازت یه فال بخرم تویی که با اون موهای فرفری و چشمای خوشرنگت گوشه ی خیابون آهنگ سلطان قلبها رو می زنی تویی که به جای داشتن اسباب بازی های رنگارنگ پشت چراغ قرمز دستت پره از گلهای رنگارنگ. آره تو هم از این روزا یه سهمی داری...

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

End…start




۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

و تو رفتی و هنوز...


کتاب شعر حمید مصدق رو باز می کنم،پیش درآمد منظومه ی آبی،خاکستری،سیاه رو برای بار nام می خونم هیچ وقت این شعر تازگیشو واسم از دست نمی ده...

تو به من خنديدي

و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من کرد نگاه،

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتي و هنوز ،

سالهاست که در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

مي دهد آزارم

و من انديشه کنان

غرق اين پندارم ،

که چرا،

خانه کوچک ما

سيب نداشت

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

تو آلاچیق دانشگاه نشستم،آروم و تنها دارم از پشت شیشه ی سیاه و تاریک عینک آفتابیم به رفت و آمدها نگاه می کنم... به هیاهوهای ترم یکی ها که به دنیاشون غبطه می خورم. چقدر این روزا واسشون قشنگه ...یه لحظه مغزم خالی میشه از تمام افکار آزاردهنده...باد قشنگی درخت های بید رو به رقص در آورده و لا به لای موهام میپیچه و من از نوازش ملایم اون روی گونه هام لذت می برم.