۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

آذر ماه ُ خیلی دوست دارم خودت خوب می دونی چرا...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

شکلات


من يه شكلات گذاشتم توی دستش... اون يه شكلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا كردم... سرش رو بالا كرد... ديد كه منو ميشناسه... خنديدم... گفت "دوستيم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خنديدم و گفتم "من كه گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا كه همه دوباره زنده ميشن... يعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستيم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستيم" ... خنديدم و گفتم "تو براش تا هر جا كه دلت ميخواد يه تا بذار... اصلا" يه تا بكش از اين سر دنيا تا اون دنيا... اما من اصلا" تا نميذارم" ... نگاهم كرد... نگاهش كردم... باور نمی كرد... ميدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهميد...گفت "بيا برای دوستی مون يه نشونه بذاريم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شكلات... هر بار كه همديگه رو می بينيم يه شكلات مال تو ، يكی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار يه شكلات ميذاشتم توی دستش... اون هم يه شكلات توی دست من... باز همديگه رو نگاه می كرديم... يعنی كه دوستيم... دوست دوست... من تند شكلاتم رو باز می كردم و ميذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكيدم... می گفت "شكمو! تو دوست شكمويی هستی!" ... و شكلاتش رو ميذاشت توی يه صندوق كوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم ميشه... ميخوام تموم نشه برای همیشه بمونه "صندوقش پر از شكلات شده بود...هيچكدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه يه روز شكلات هات رو مورچه ها بخورن يا كرمها ، اون وقت چيكار می كنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "ميخوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستيم" ... و من یه شكلات ميذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره"يه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بيست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شكلاتها رو خورده م... اون همه ء شكلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب که خداحافظی كنه... ميخواد بره... بره اون دور دورها... ميگه "ميرم ، اما زود بر می گردم" ... من ميدونم ، ميره و بر نمی گرده... يادش رفت شكلات به من بده... من يادم نرفت... يه شكلات گذاشتم كف دستش... گفتم "اين برای خوردن" ... يه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش... گفتم "اين هم آخرين شكلات برای صندوق كوچيكت" ... يادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش... هر دو رو خورد... خنديدم... ميدونستم دوستی من تا نداره... ميدونستم دوستی اون تا داره... مثل هميشه... خوب شد همه ء شكلاتهام رو خوردم... اما اون هيچكدومشون رو نخورد... حالا با يه صندوق پر از شكلات نخورده چيكار می كنه؟
پ.ن:
قصه شکلات منو یاد طعم بیسکوئیتی می اندازه که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.
از آینده هراس دارم...آینده ای که با قدم های تند به دنبال من می آید و من هی می دوم تا به من نرسد هی فرار می کنم ...تازگیها نفس کم می آورم و هی بهانه می تراشم...بهانه هایی که تنها من دلیلش را می دانم و آینده ای که می خواهم خود آن را رقم بزنم...آینده ای که مدتهاست تصویر تو را به آن یاد آوری کرده ام تا فراموشش نکند...آینده ای که تنها منتظر یک نگاه توست حتی برای ثانیه های اندکی حتی برای لحظه ای حتی برای چشم روی هم گذاشتنی اما این آینده ی دوست داشتنی من آهسته آهسته می آید...کمی تند تر...خواهش می کنم کمی تندتر...من نمیخواهم که تو بازنده باشی و قلب من به عنوان جایزه حراج شود...

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

از توی ماشین داشتم رد دونه های اناری که کف خیابون ریخته بود رو دنبال می کردم...سر و صدا بود...داشت کتک می خورد...انارهاشو ریختن پشت یه ماشین آبی رنگ و بردن...اون فقط داشت برای زن و بچش یه لقمه نون حلال می برد...کاش می تونست یه مغازه ی کوچولو داشته باشه ...راستی نکنه امشب سرش جلوی زن و بچش پایین باشه...؟

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

سلام دوباره...


باز هم مثل ترمهای گذشته سر راهم سبز شد...بهونه ای پیدا کرد برای سلام دوباره...سرم پایین بود و نمیتونستم بهش نگاه کنم...جواب سوالاتشو خیلی کوتاه دادم... دلم به حالش سوخت چون هنوز به دنبال اینه که خودش رو به من ثابت کنه...به قول جوجه کوچولو بازی زندگیه همیشه وقتی کسی دوستت داره تو دوستش نداری... از دیدنش هر روز به هر بهانه ای سر راهم خسته شده بودم و دیدن رفتار و احساسش آزارم می داد و منو می ترسوند... خدا کنه یه روزی بفهمه اگر رفتار من با اون بد بوده به خاطر خودش بوده و نمی خواستم خودشو آزار بده و منو به خاطر رفتار تندم ببخشه...هنوز آهنگی رو که واسم خونده تو گوشیم دارم... شاید یه روزی یه جایی ببینم با کسی هست که دوستش داره و باهاش احساس خوشبختی می کنه...می دونم که هیچ وقت فکرشو نمی کنه اما از صمیم قلب واسش آرزوی خوشبختی می کنم...

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

تا حالا شده...؟


تا حالا شده یه لحظه هایی از زندگیت با تمام وجودت بخوای کسی رو که از خودت بیشتر دوستش داری رو ببینی و نتونی؟تا حالا شده بخوای بهش بگی که چقدر دلت براش تنگ شده و نتونی؟تا حالا شده که توی لحظه های دلتنگیت و تنهاییت و وقتایی که دلت گرفته بخوای باهاش حرف بزنی و واسش اشک بریزی و وقتی ساعتت رو نگاه می کنی و اختلاف ساعتت رو با اون حساب می کنی منصرف می شی و سرت رو می بری زیر پتوت و تا اونجا که بتونی گریه می کنی؟تا حالا شده که یه روز صبح که از خواب بیدار می شی و احساس می کنی تمام وجودت پر از عشق به اونه و بخوای توی اون لحظه بهش اس ام اس بزنی و بگی که چقدر دوستش داری و بهش بگی آرزو داری امروزت پر باشه از موفقیت و نتونی چون بهش اس ام اس نمی ره...تا حالا شده که خبر موفقیتش رو توی کارهاش از پشت چت و ایمیل بشنوی و توی اون لحظه بخوای جیغ بکشی و بغلش کنی و ببوسیش و بهش بگی که چقدر خوشحالی و بهش افتخار می کنی و نتونی؟تا حالا شده که روزی بیست بار online بشی و دنبال اون چراغ فرمز همیشه busy اش با اون صورتک مسخره ی قورباغه ی دهن گشاده کنار آیدیش بگردی و اون online نباشه؟تا حالا شده تمام سعیت رو بذاری واسه ی درک کردن اونو و فهمیدن تمام مشکلاتش ...وقتایی که حوصله نداره درکش کنی و کوتاه بیای و خیلی وقتها هم که تو حالت خوب نیست و کم حوصله ای اون کوتاه بیاد و بازهم متهم بشی به این که درکش نمی کنی مگه معنیه درک همه ی این کوتاه اومدنا نیست؟تا حالا شده که بخوای با منطقت بهش بگی که منطقت داره اشتباه می گه و نتونی؟ تا حالا شده که تصمیم بگیری تنهاش بذاری و اون نگرانی و دلشوره ی همیشگیت واسش نذاره که ازش دل بکنی؟تا حالا شده که دلت واسه ی شنیدن صداش تنگ شده باشه و دنبال یه بهونه می گردی واسه ی زنگ زدن بهش و وقتی بهش زنگ می زنی و صدای خنده هاشو می شنوی توی اون لحظه انگار تمام دنیا واسه ی تو میشه... تا حالا شده تنهایی زیر بارون قدم بزنی و توی اون لحظه با تمام وجودت بخوای که اون هم کنارت باشه؟...آره من اما تمام اینها رو حس کردم...
پ.ن:
می خوام از تو بنویسم اما اسمت که میاد دستم می لرزه

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

شب...صدای سکوت تو پشت تلفن...صدای نفسهای آشنای تو...صدای دلتنگی های من برای تو...صدای دلتنگی های تو برای من...صدای بغض من ... و اما...ای کاش...ای کاش که بودی...

پ.ن:
گفتم : این روزها دل خیلی بهانه تورا میگیرد.
هوای دیدن تو را دارد.
گفت : می دانم همه چیز بهانه است
بهانه ای برای شانه به شانه در حال و هوای هم بودن
رفتن نشستن و گریستن
گفتم : چرا گریه ! رفتن و نشستن درست
اما گریستن را نمیخواهم . نه !
گفت : برای حرمت نگاه ناگهان تو
برای یک دل دریا حرف نگفته
گفتم : و برای هر آنچه که گفتم ... گفتم و نشنیدی
گفت : و برای هر آنچه که خواستم و بودی و خواستی و نبودم
و برای هر آنچه که نمی دانم
گفتم : در تمام این سالها که همه از یادش برده بودند
تو تنها کسی هستی که هستی
گفت : در این دل دلواپسی عزیز دل
وقتی تو هستی انگار همه نیستند
شب از آن شبها که در عمرت کم دیده ای
دریا دریا ستاره.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

با خودم از تو می گویم...


آهسته آهسته فکر می کنم و با خودم از تو می گویم تا مبادا کسی بفهمد…مبادا کسی بشنود…که چقدر د و س ت ت دارم تا بینهایت… تا آنجا که هیچ کس نمی داند کجاست… تا آنجا که حتی فراتر از ذهن من و تو برود…تا آنجا که آخرین شقایق روییده باشد…
نمی دونم سرنوشت داره ما رو به کجاها می بره...می خوایم کجا بریم...دنبال چی می گردیم...نمی دونم چرا دغدغه هامون کم نمیشه...اصلاً چرا باید آدمی به سن و سال من این همه فکر بکنه...چرا نمی تونم بی خیال باشم؟بعضی وقتا فکر می کنم کاش کمتر می خوندم کاش کمتر می دونستم... کاش می تونستم بگم بی خیال تو هم مثل بقیه خودتو بسپار به روزگار و بگو هر چی قسمت باشه همون می شه...کاش می تونستم بگم عشق وجود نداره اما پس اون چیزی که ته دل من داره آزارم می ده چیه؟چرا نمی تونم وجودم و روحم و از تو جدا کنم؟...باز هم فکر...باز هم خیال...فکر کردن به پیشنهاد کسی که سالهای دوری رو دور از این خاک زندگی کرده آزارم می ده اونم نه از جانب خودش که از جانب مادرش به شیوه ای کاملاً سنتی...دارم فکر می کنم و مقایسه می کنم...تو دوساله که از اینجا دور شدی و با وجود شناختی که از هم دیگه داشتیم و اون احساس قشنگی که بینمون بود همه چیزو نادیده گرفتی و گفتی که زندگی تو یه فرهنگ دیگه دیدت رو نسبت به زندگی عوض کرده حالا چرا باید کسی تو مسیر زندگی من قرار بگیره که مدتهاست تو یه فرهنگ دیگه ای زندگی کرده...رشد کرده...تحصیل کرده و اون این عقیده رو نداره ...خدایا دارم دیوونه می شم...این اتفاقا می خواد چی رو به من بفهمونه...خنده ام می گیره و بعد بغض می کنم کمی فکر که می کنم اشک از چشمام سرازیر میشه و آرایش چشمام تمام صورتم رو سیاه می کنه...
اینجا دانشگاه منه و اینها هم کلاسیهای من و خواهران و برادران منند...کاش یادمان بماند که ما همه خواهر و برادریم…
بالاخره تونستم وبلاگم رو باز کنم...