۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

تا حالا شده...؟


تا حالا شده یه لحظه هایی از زندگیت با تمام وجودت بخوای کسی رو که از خودت بیشتر دوستش داری رو ببینی و نتونی؟تا حالا شده بخوای بهش بگی که چقدر دلت براش تنگ شده و نتونی؟تا حالا شده که توی لحظه های دلتنگیت و تنهاییت و وقتایی که دلت گرفته بخوای باهاش حرف بزنی و واسش اشک بریزی و وقتی ساعتت رو نگاه می کنی و اختلاف ساعتت رو با اون حساب می کنی منصرف می شی و سرت رو می بری زیر پتوت و تا اونجا که بتونی گریه می کنی؟تا حالا شده که یه روز صبح که از خواب بیدار می شی و احساس می کنی تمام وجودت پر از عشق به اونه و بخوای توی اون لحظه بهش اس ام اس بزنی و بگی که چقدر دوستش داری و بهش بگی آرزو داری امروزت پر باشه از موفقیت و نتونی چون بهش اس ام اس نمی ره...تا حالا شده که خبر موفقیتش رو توی کارهاش از پشت چت و ایمیل بشنوی و توی اون لحظه بخوای جیغ بکشی و بغلش کنی و ببوسیش و بهش بگی که چقدر خوشحالی و بهش افتخار می کنی و نتونی؟تا حالا شده که روزی بیست بار online بشی و دنبال اون چراغ فرمز همیشه busy اش با اون صورتک مسخره ی قورباغه ی دهن گشاده کنار آیدیش بگردی و اون online نباشه؟تا حالا شده تمام سعیت رو بذاری واسه ی درک کردن اونو و فهمیدن تمام مشکلاتش ...وقتایی که حوصله نداره درکش کنی و کوتاه بیای و خیلی وقتها هم که تو حالت خوب نیست و کم حوصله ای اون کوتاه بیاد و بازهم متهم بشی به این که درکش نمی کنی مگه معنیه درک همه ی این کوتاه اومدنا نیست؟تا حالا شده که بخوای با منطقت بهش بگی که منطقت داره اشتباه می گه و نتونی؟ تا حالا شده که تصمیم بگیری تنهاش بذاری و اون نگرانی و دلشوره ی همیشگیت واسش نذاره که ازش دل بکنی؟تا حالا شده که دلت واسه ی شنیدن صداش تنگ شده باشه و دنبال یه بهونه می گردی واسه ی زنگ زدن بهش و وقتی بهش زنگ می زنی و صدای خنده هاشو می شنوی توی اون لحظه انگار تمام دنیا واسه ی تو میشه... تا حالا شده تنهایی زیر بارون قدم بزنی و توی اون لحظه با تمام وجودت بخوای که اون هم کنارت باشه؟...آره من اما تمام اینها رو حس کردم...
پ.ن:
می خوام از تو بنویسم اما اسمت که میاد دستم می لرزه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر