نمی دونم سرنوشت داره ما رو به کجاها می بره...می خوایم کجا بریم...دنبال چی می گردیم...نمی دونم چرا دغدغه هامون کم نمیشه...اصلاً چرا باید آدمی به سن و سال من این همه فکر بکنه...چرا نمی تونم بی خیال باشم؟بعضی وقتا فکر می کنم کاش کمتر می خوندم کاش کمتر می دونستم... کاش می تونستم بگم بی خیال تو هم مثل بقیه خودتو بسپار به روزگار و بگو هر چی قسمت باشه همون می شه...کاش می تونستم بگم عشق وجود نداره اما پس اون چیزی که ته دل من داره آزارم می ده چیه؟چرا نمی تونم وجودم و روحم و از تو جدا کنم؟...باز هم فکر...باز هم خیال...فکر کردن به پیشنهاد کسی که سالهای دوری رو دور از این خاک زندگی کرده آزارم می ده اونم نه از جانب خودش که از جانب مادرش به شیوه ای کاملاً سنتی...دارم فکر می کنم و مقایسه می کنم...تو دوساله که از اینجا دور شدی و با وجود شناختی که از هم دیگه داشتیم و اون احساس قشنگی که بینمون بود همه چیزو نادیده گرفتی و گفتی که زندگی تو یه فرهنگ دیگه دیدت رو نسبت به زندگی عوض کرده حالا چرا باید کسی تو مسیر زندگی من قرار بگیره که مدتهاست تو یه فرهنگ دیگه ای زندگی کرده...رشد کرده...تحصیل کرده و اون این عقیده رو نداره ...خدایا دارم دیوونه می شم...این اتفاقا می خواد چی رو به من بفهمونه...خنده ام می گیره و بعد بغض می کنم کمی فکر که می کنم اشک از چشمام سرازیر میشه و آرایش چشمام تمام صورتم رو سیاه می کنه...
همان مرد پاییزی
۱ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر