باز هم مثل ترمهای گذشته سر راهم سبز شد...بهونه ای پیدا کرد برای سلام دوباره...سرم پایین بود و نمیتونستم بهش نگاه کنم...جواب سوالاتشو خیلی کوتاه دادم... دلم به حالش سوخت چون هنوز به دنبال اینه که خودش رو به من ثابت کنه...به قول جوجه کوچولو بازی زندگیه همیشه وقتی کسی دوستت داره تو دوستش نداری... از دیدنش هر روز به هر بهانه ای سر راهم خسته شده بودم و دیدن رفتار و احساسش آزارم می داد و منو می ترسوند... خدا کنه یه روزی بفهمه اگر رفتار من با اون بد بوده به خاطر خودش بوده و نمی خواستم خودشو آزار بده و منو به خاطر رفتار تندم ببخشه...هنوز آهنگی رو که واسم خونده تو گوشیم دارم... شاید یه روزی یه جایی ببینم با کسی هست که دوستش داره و باهاش احساس خوشبختی می کنه...می دونم که هیچ وقت فکرشو نمی کنه اما از صمیم قلب واسش آرزوی خوشبختی می کنم...
همان مرد پاییزی
۱ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر