۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

سرم شلوغه...پروژه...درس...استرس...
ارشد هم که قبول نشدم...هیییی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

رفتم پیش روانشناش ،گفتم از روز اول آشناییمون... یادته که...همون روز که با یه شیرینی شروع شد...تا تلخی جداییمون...گریه کردم ...حرف زدم تا خالی شم...اما سنگین تر شد ،اون غمی که روی دلمه سنگین تر شد...به کی بگم...نمی تونم فراموشت کنم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

بیا با هم به این دنیا ف-ح-ش ن-ا-م-و-س بدیم


از دانشگاه که اومدم مستقیم اومدم تو اتاقم و زدم زیر گریه،دارم منفجر میشم اشکام سرازیره و آرایش چشمام تمام صورتمو سیاه کرده...می خوام داد بزنم بگم آهایییی دنیا منم آدمم...منم دل دارم...بسسمه دیگه...بس نیست؟...اینجا کجاست که من دارم توش زندگی می کنم و من توش حق انتخاب ندارم؟چرا همش من باید انتخاب بشم؟چرا من باید گوش بدم؟چرا من باید فرصت بدم؟که آخرش باز هم به من فرصت داده نشه؟که باز هم در حسرت نشون دادن احساسات ناب زنانه ام بمونم؟که آخرش من بی منطق و احساساتی باشم و دیگری خدای منطق و عقلانیت؟چرا باید تو حسرت ثابت کردن خودم می موندم در صورتی که از دید خیلیها من کامل ترین و قدرتمند ترینم؟چرا به من فرصت داده نشد که خودمو نشون بدم تا تو هم مثل خیلیها می فهمیدی که من کامل و قدرتمندم...که من هم پرم از شعور زنانه...پرم از سلیقه های رنگارنگ...پرم از ظرافت...از تمام حرفهای شبیه هم خسته شدم که من مهربونم که فرشته ام که کنارم آرامش می گیرن که صادقم اصلاً چرا نشد که تو اینا رو ببینی و یادت بیاد چقدر کنار هم آرامش داشتیم؟مگه آدم تو کل این دنیا دنبال همین آرامشه نیست؟چرا به من فرصت داده نشد که احساس دو طرفه ای که داشتیمو پرورش بدم و به بار بشونمش مگه این همون احساسی نبود که وقتی کنار طرف مقابلم بودم می گفت همه به ما حسودیشون می شه...مگه اون عاشق این احساس نبود پس چرا نشد که به همه ثابت کنیم که احساس ما لطیف ترین احساسه ..چرا به جای این که این احساسو لمس کنیم و از عطرش مست بشیم تبدیلش کردیم به یه احساس زجر آور یک طرفه؟...حالا این منه خسته به چی گوش بدم؟به التماسهای یک آدم دیگه که من هیچ احساسی بهش ندارم که نمی دونه چی تو این مدت به من گذشته...که حالا این منم که به اون می گم احساست از نظر من منطقی نیست ...که گوشم از تمام تعریف و تمجیدهایی که ازم می شه پره و هیچ تاثیری روم نداره...که حالا این منم که هیچ راهی رو نمی ذارم تا به کس دیگه ای فرصت بدم...که نمی تونم از احساس قبلیم دل بکنم و اونو به کسه دیگه ای بدم...که نمی تونم قلبمو تیکه تیکه کنم...که حالا این منم که همه چیز رو توام با منطق می خوام...که حالا من شدم یه رنگین کمون یخیه سرد نسبت به آدم های اطرافم...دلم طاقت نداره ببینم حتی یه لحظه کسی به خاطر من زجر بکشه شاید به خاطر همینه که الان حالم اینه...ولی عجب دنیای مسخره ایه،هیچ چیز سر جای خودش نیست...من تو را دوست می دارم و دیگری مرا...و این نهایت ستم دنیاست