۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

تو باور نکن...


درس هام رو تازه شروع کردم که بخونم...فکرم روی درسام متمرکز نیست چند صفحه ای که اسلایدهای درسیم رو می خونم حواسم پرت می شه... دوست دارم از کامپیوترم فرار کنم هر موقع می بینمش دلم برات تنگ میشه و یاد تمام لحظه هایی می افتم که من و اون از این راه دور کنارت بودیم...بعضی چیزها رو که می خونم به نظرم تازه میاد .تازه میفهمم که تو این مدت فقط سر کلاس حضور فیزیکی داشتم و فکر و ذهنم تو کلاس نبوده...یادته بهم میگفتی درسا و دانشگاه که شروع بشه سرت گرم می شه و حالت خوب می شه...حالا می بینی ...من حالم خوبه ...اما تو باور نکن...
پ.ن:

يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

"سید علی صالحی"

۱ نظر:

  1. اون روز كه ديدمت انگار كه دنيا رو بهم دادن. تورو كه ديدم فقط خنديدم ولي وقتي ازت جدا شدم انگار دوباره دنيا رو سرم خراب شد. تا صبح گريه كردم. خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.دلم بد جوري گرفته وبلاگتو كه ديدم بازم دلم هواتو كرد.اينقدر گريه كردم كه ديگه نمي بينم!!!

    پاسخحذف