چشمامو می بندم و میرم تو لحظه ای که تو اینجا بودی...همون روزی که خاطره ی شیرینش هیچ وقت از یادمون نمیره...همون پیتزا فروشی که با کلی وسواس انتخابش کردیم و رفتیم کنار پنجره نشستیم، تو به من نگاه می کنی و وقتی تصویر خودمو تو چشمات می بینم یه لحظه خجالت می کشم و بهت می گم بهم نگاه نکنی و به جاش به مسجده روبروی پنجره نگاه کنی...بهم لبخند میزنی و میگی وقتی کعبه م روبروم نشسته چرا به اون نگاه کنم و باز هم نگاهت ادامه پیدا می کنه و من از خجالت مجبور می شم به تردد آدمهای توی خیابون نگاه کنم...همون خیابونی که وقتی توش راه میرفتیم بهم گفتی الان همه ی آدما به ما حسودیشون می شه...راست می گفتی چون الان منم به اون خاطرمون حسودیم می شه...
پ.ن:
می دانم!
پ.ن:
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
"یغما گلرویی"
"یغما گلرویی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر