۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تو نیستی که ببینی...


خیلی سخته که بدونی می خوای برای آخرین بار با کسی که تمام وجودته صحبت کنی...خیلی سخته و من نتونستم...امروز صداتو شنیدم...امروز باهات حرف زدم...امروز برات گریه کردم اما شونه هاتو نداشتم تا اشکامو روش خالی کنم...امروز دستاتو نداشتم تا موهامو ناز کنی و اشکامو از روی صورتم پاک کنی ...امروز می خواستم ثانیه ها رو نگه دارم و زمانُ متوقف کنم تو لحظه ای که صدای تو رو می شنوم...وای ...این لحظه ها همون لحظه هاییه که همیشه ازش می ترسیدم یادته یکی از همون روزایی که ترسیده بودم بهم گفته بودی که همونقدر که من دوستت دارم تو هم همونقدر دوستم داری یادمه وقتی این جمله رو شنیده بودم خیلی آروم شده بودم و دیگه از هیچ چیز نمی ترسیدم..جوجه کوچولو نیستی که ببینی نبودنت اینقدر زجرم نمی ده که این کله شقیامون آزارم میده دوست داشتم از خواب بیدار می شدم و می فهمیدم که تمام این حرفا فقط یه کابوس بوده...عزیزترینم می دونی که چقدر دلتنگتم می دونی که چقدر بی تاب لحظه ای هستم که حتی شده برای ثانیه ای ببینمت... احساس می کنم که من هم دچار شدم مثل همون ماهی کوچیک سهراب که دچار آبی بیکران شده بود...آبی بیکران من ...بهترینم...ماهی نمی تونه از دریا جدا بشه چون بهش دچاره...حالا اینجا، تو این فاصله ی دور تو یه رنگین کمونُ جا گذاشتی و یادت رفته که این رنگین کمون بهت دچاره...


پ.ن:

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی

چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی

چگونه دور از تو

به روی هرچه دیدن خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی

دل رمیده من

به جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

"فریدون مشیری"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر