۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه


دیروز که داشتم قفسه ی کتاب هامو مرتب می کردم...گاهی از لابلای کتابهام برنامه هایی رو پیدا می کردم که می خواستم انجامشون بدم و ندادم...چشمم به کتاب نقاشیم که افتاد کلی حرص خوردم و یادم افتاد که چند وقته دست به ذغال و قلمو و رنگ روغن نزدم...امروز هم که رفته بودم انقلاب تا کتاب بخرم با دیدن هر مغازه ای که لوازم هنری داشت بازهم بیشتر احساس می کردم که دلم برای نقاشی هام تنگ شده... دلم برای خطاطی هام با قلم درشت تنگ شده که با ترکیب با مداد رنگی هام کلی بهشون جلوه می دادم...به خودم می گفتم من همون دختر کوچولو ام که وقتی 7 سال بیشتر نداشتم یه نقاشی کشیدم که مدیر دبستانم به خاطر اون با این که زنگ مدرسه خورده بود نگهم داشت تا تمومش کنم و اونو واسه مسابقه بفرسته و اون نقاشی کلی غوغا کرد؟...من همون دختر کوچولو ام که وقتی 8 سال بیشتر نداشتم وقتی معلمم می خواست یه مثال رو با کمک نقاشی به بچه ها بفهمونه خودش نمی تونست بکشه و آخرش منو می برد تا پای تخته واسشون بکشم؟...آره من همون دختر کوچولو ام با این تفاوت که الان دنیام شده یک مشت عدد ...
پ.ن:
امروز این عابر بانکه کلی وقتم رو گرفت ...نه پول داشت ...نه موجودی می داد...آخرشم وقتی از یه بانک دیگه موجودی گرفتم، دیدم ...بله...خودش واسه خودش از حسابم کم کرده بدون اینکه چیزی بهم پرداخت کرده باشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر