شب خیلی آرومه...دو تا کاپشن و یه پلیور پوشیدم تا وقتی قدم می زنم یخ نزنم...همه جا ساکته و خیلی خوب دارم صدای امواج دریا رو گوش می دم...هوا صاف و بدون ابره و خیلی راحت می تونی ستاره ها رو توی آسمون بشماری... بهشون نگاه می کنم یهو ته دلم خالی میشه چون آسمون منو یاد رویاهام میندازه و با خودم می گم کاش می دونستی که الان چقدر به یادتم و چقدر جات خالیه تو همین فکرا بودم که دوستم ازم می پرسه دوست داشتی الان کی پیشت باشه؟ چقدر دوست داشتم می تونستی لب دریا واسم آتیش روشن کنی و با همون گیتاری که تازه گرفتیش آهنگی که همیشه واسم می خوندی رو می خوندی...در حالیکه از عطر درختای نارنج مستم قدم می زنم و باد ملایمی که توی هوا می وزه روسریمو از سرم باز می کنه و با باز شدنش تمام موهام توی هوا به رقص در میان و رها میشن و من رو با خودشون از تمام فکرا رها می کنن چون حالا تمام تلاشم اینه که موهامو صاف و مرتب کنم...
همان مرد پاییزی
۱ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر