۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

The end

این هم پایان رنگین کمان

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

برای دوستی که فراتر از مهربانی ست



این مطلب را برای دوستی می نویسم که برایم بیشتر از یک دوست است یک خواهر دوست داشتنی،اولین روز دوستیمان برمی گردد به روزی که از روی کتانیهای راه راه زرد و خاکی رنگ من مرا به عنوان همکلاسی کلاس ریاضیات گسسته اش شناخت،روزی که با هم برای اولین بار حرف زدیم هر دو به یک نکته رسیدیم : این که چقدر شبیه هم بودیم.افکار،احساسات،هنر،نوشتن،عشق و حتی اسم... در همه چیز مشترک بودیم.هر اتفاقی برایم می افتاد او جلوتر از من تجربه اش کرده بود برای همین روزهایی که خسته و دلگیر و افسرده بودم با او حرف می زدم و چه خوب درک می کرد مرا در پشت نگاه مهربانش...دختر زیبایی که زیبایی نه تنها در ظاهرش که در عمق وجودش جریان داشت.


من کلاسهامو فشرده برمی داشتمو نمی تونستم ببینمش،اما هر فرصتی که پیش میومد دوست داشتم ببینمش و براش دردو دل کنم..روزهای سختی که در زندگی برایم پیش آمد را او جلوتر از من تجربه کرده بود،صبور بود اما او هم گاهی مثل من کاسه صبرش لبریز می شد.در لحظه هایی که تو اوج نا امیدی به سر می بردم از خدا برای او می خواستم.می خواستم که او به آنچه که می خواهد برسد.چند وقتی بود که فهمیدم سفر در روزگار زندگی او نقش بسته،حالا روزهای سختی که من جلوتر از او تجربه اش کرده بودم را او داشت تجربه می کرد،نگرانش بودم،از خدا می خواستم برای او طور دیگری شود،چند باری خواستم با طرف مقابلش صحبت کنم و به او بگویم که بعد از این برای او چه می شود که بگویم ،وقتی او برود او چه رنجی را در دوری او می کشد اما نشد.


حالا برایشان آرزو می کنم هم برای او و هم برای کسی که عاشقانه عاشقش است که با تمام سختیهایی که در مسیرشان است به آنچه که آرزویشان است برسند...من به قدرت او به عنوان یکی از صبورترین،مهربانترین و زیباترین دختری که می شناسم ایمان دارم و یقین دارم که فاصله عشق های حقیقی را پر رنگ تر می کند.برای هر دویشان بهترین ها را آرزو می کنم.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

امروز از اون روزاییه که فکر می کنم اگه باهات حرف نزنم منفجر می شم واسه همین اومدم اینجا تا بنویسم و از شر این بغض دلتنگی نجات پیدا کنم،امروز مثل اون روزایی شدم که تا ویتامین ر خونم پایین می افتاد هر جایی که بودم تحت هر شرایطی که بود شمارتو می گرفتم تا صداتو بشنوم و حالا که امروز غرور این اجازه را به من نمیده من دیوانه ام...دیوانه ی تکرار دوباره یک جمله...دوستت دارم

پ.ن:امروز خوابتو دیدم،دلم نمی خواست از خواب بیدار شم،واسه همین هر بار که پلکامو باز می کردم دوباره می بستمش تا شاید دوباره پشتش ظاهر بشی،نتیجش هم این شد که یک ساعت دیرتر به محل کار رسیدم.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

با شوق روی عکسهای جدیدت کلیک می کنم تا باز شود .درست زمانی که پر از شوق دیدنت هستم سرعت اینترنتم پایین می آید.صبر می کنم تا عکسهایت لود شد و من تمام قد تماشایت کنم.و من بار دیگر تو را می بینم که خیره شده ای به لنز دوربین عکاسی و لبخند دلنشینت چاله کنار گونه ات را نمایان تر ساخته، و من باز دلتنگ و بهانه گیر می شوم...

پ.ن:این رسمش نیست که این جوری با دل تنگم بازی کنی...برو عزیزکم،یادت هست که با اولین باران بهاری رفتی؟حالا با اولین باران پاییزی برو...!برو از ذهن و خیالم،بگذار قدری آسوده باشم،بگذار قدری نفس بکشم در این هوای پاییزی،بگذار، می خواهم این بار اما بدون تو نفس بکشم بدون حتی ذره ای از خیالت،عزیز دل من،بهترین بهترینم می خواهم تمام خاطراتت را پاک کنم،پس خواهش می کنم نباش ...تو را به جان تمام قاصدکهایی که پیام آورت بودند سوگند می دهم... برو...

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه


باران که ببارد

دیگر مرا نخواهی دید

می خواهم غرق شوم

در میان قطراتش

پ.ن:چتر من برای تو ،بازش گذاشته ام...خیس نشوی!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

دیروز رفتم دانشگاه،یه حسی داشتم،دلم براش تنگ شده بود،باورم نمی شد که الان 5 سال گذشته از زمان ورودم به دانشگاه،به ترم یکیها نگاه می کردم و با خودم می گفتم کاش الان جای اونا بودم.
zip و zigZag عزیز وبلاگ جدیدتان مبارک:
http://www.daily.30n1.com/

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه




دلم می خواد تمام اینایی که تو گلوم گیر کرده فریاد بشه اما به جای فریاد اشک می شه...

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه


از صبح توی صفم،صف داروخانه،صف صندوق،صف اسکن بیمارستان واسه ی پدرم،به راستی که زندگی ما ایرانیها به طرز عجیبی با این صف ایستادن عجین شده،یکی از پرستار های آقا بهم گفت بعد از داروی پدرت بهم بگو زودتر بفرستمش تو...حرسم دراومد،حس بدی بهم دست داد...با خودم گفتم اگه تمام این پیرزن پیرمردهای بیچاره یه دختر خانوم با خودشون میاوردن دیگه لازم نبود این همه صف وایستن و اذیت بشن...اما واقعاً به همین راحتی می توان انسانیت را فروخت و حقوق دیگران را نادیده گرفت؟،با افتخار اعلام می کنم امروز دقیقاً 6 ساعت توی صف ایستادم ...من وقتی می توانم به زن بودنم افتخار کنم که نجابتم را به هر نگاهی ارزان نفروشم...

*روز دختر به تمام دخترانی که نجابت مهمان همیشگی چشمهایشان است مبارک*
پ.ن:من روز اصلی دختران را مقارن با همان روز مادر و روز زن می دانم اما باشه...فرقی نداره ما اگر هر روزی معجزه کنیم آن روز روز ماست...به خودت نگاه کن! وقتی تو صبوری،وقتی تمام سلول های بدنت ایثار می کنن،وقتی کلمه ای به اسم گذشت را درک می کنی،وقتی توانستی به موجودی تبدیل شوی که به عزیزانت آرامش و عشق هدیه بدی،وقتی توانستی عزیزترینت را به قله های صعود و افتخار برسانی،وقتی احساست سرشار از صداقت است...پس بدان که تو معجزه هستی و می توانی معجزه کنی!


انگار توی خونه موندن زن رو می کشونه با خودش به سمت بشور و بساب و کدبانوگری...خلاصه، این ترم که دانشگاه نمی رم کارم شده هرروز مرتب کردن و جمع و جور کردن وسایلهام،یک روز دراورم،یک روز کمدم،و ...بالاخره هر روز بهانه ای پیدا می کنم برای این که بی کار نباشم...امروز هم بهانه ای پیدا کردم برای این که بند رخت تنها نباشد،تا تونستم هر چی تو کمد داشتم ریختم بیرون و شستم اونقدر که دیگه بند رخت جا نداشت واسه ی پهن کردن لباسهام.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه


دیشب خواب عجیبی دیدم،روبرو دریا بود،آرام و آبی،من بودم و تو،با هم مسابقه گذاشتیم...هر که بیشتر نفسش را در زیر آب نگه می داشت برنده بود،1-2-3...هر دو رفتیم زیر آب،چند ثانیه بعد تو نفس کم آوردی و بیرون آمدی،من ماندم و دریا...وقتی بیرون آمدم تو نبودی...من بودم و یک ماهی که تنها در دریا شنا می کرد.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

مثل یک درخشش بودی در زندگیم،درخشیدی،ستاره ام شدی،در کهکشانی دیگر برایم خانه ساختی تا ویرانم کنی
...
پ.ن:هر چه کردم توان بخشیدنت را نداشتم

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه


فصل عوض می شود و من منتظرم تا با دانه های انارت جان بگیرم

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

نجوای غمگینی دارم این شب ها، می شنوی؟از دیگران شنیده ام که شبیه مردگان شده ام،مرده ای که تنها خودش برای خودش زاری می کند،از دیگران شنیده ام که اسکلت شده ام،راستی چقدر زود پیکرم را متلاشی کردی!

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

دیروز تو بیرون حالم بهم خورد،مجبور شدم زنگ بزنم تا بیان دنبالم،اعتصاب غذامو شکوندم...

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

از دیروز تا حالا هیچ چی نخوردم،میام تو اتاقم درو روی خودم قفل می کنم و گریه می کنم،همه نگرانم شدن،همه بهم زنگ می زنن،حوصله ندارم جواب بدم،قطع می کنم میبینم یه اس ام اس ملتمسانه اومده،دلم نمیاد نگرانشون کنم جواب میدم....

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تو فیس بوک خوندمش:

همیشه در گرگم به هوا


از گرگ شدن فرار می کردیم
و اکنون
نا خواسته در تمامی بازی ها
گرگیم!
بی آنکه از خودمان بترسیم
من از هفت سنگ می ترسم
می ترسم آنقدر ... سنگ روی سنگ بچینیم
که دیواری ما را از هم بگیرد
بیا لی لی بازی کنیم
که در هر رفتنی

دوباره برگردیم

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

پس تکلیف من و آرزوهام چی می شه؟

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

در دل هزار حرف با تو دارم...به چه کسی بگویم؟

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

امروز آخرین روز دانشگاه بود...تموم شد...اون همه خاطره...اون همه زندگی...اون همه هیجان...اون همه تجربه...تموم شد،
دلم برای لحظه به لحظه ی لحظه هام تنگ می شه...
برای دوستام...
برای شهری که ابتدای قبولیم اصلاً دوستش نداشتم...
برای گرمی نگاهی که شاید هیچ وقت فراموشش نکنم...
و برای چیزی به اسم زندگی..................................

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

تو آزمایشگاه دانشگاه پشت سیستم نشستم...کیفم رو که باز می کنم یکی از همکلاسیهام که کنارم نشسته عطرمو میبینه و می گه:
می شه عطرتُ ببینم؟
میگم باشه و عطر بهش میدم
...
بوش می کنه...
ازش می پرسم بوش خوبه؟
می گه آره...
بوی تو رو می ده،این عطره بهت میاد.
می پرسم مگه قراره بوی عطرم به آدم بیاد؟!
میگه آره این بو به تو خیلی میاد بوش مهربونه
بهش لبخند می زنم تا حالا به این فکر نکرده بودم که بوها هم مهربون می شن

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه


به دوردستها خیره می شوم
...
جایی که من هستم و هزار علامت سوال

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه


پولهایم را که جمع کردم،یک بوم نقاشی می خرم...

و تو را در آن سیاه نقاشی می کشم!

پ.ن:دیگر حتی خیالت هم در خیالم هیچ رنگی ندارد...

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه


می خوام بنویسم...اما نمی تونم...نمی شه...وقتی نمی دونم چمه چه جوری بنویسمش تا ازش خلاص شم؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

اینو تو یه کتابی خوندم:
می خوام آرزو کنم که صاحب بزرگترین آرزوی دنیا باشم.
پ.ن:
*خدای بزرگم...خدای مهربونم...امشب خیلیها آرزوهاشونو بهت گفتن...همه ی ما رو به ارزوهامون برسمون...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

امروز از اون روزاست که دارم می ترکم...

خواهمت دید روزگاری...



می دونم حتماً یه روزی یه جایی
برمی گردی بهم می گی...
می گی که...
اما شاید
...
...
شاید
اون روز دیگه دیر شده باشه

پ.ن:همش منتظرم زودتر بفهمی تا هیچ وقت حسرت ُ توی چشمات نبینم اما پس چرا نمی فهمی؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

من به تو باختم





من باختم


...


و غرورم را


تنها چیز با ارزش وجودم را


برایت به یادگار گذاشتم


...


پ.ن :یادگاریمو خیلی دوست دارم ...مواظبش باش و یادت باشه واسم خیلی ارزش داشتی که این یادگاری رو واست گذاشتم.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

سرم شلوغه...پروژه...درس...استرس...
ارشد هم که قبول نشدم...هیییی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

رفتم پیش روانشناش ،گفتم از روز اول آشناییمون... یادته که...همون روز که با یه شیرینی شروع شد...تا تلخی جداییمون...گریه کردم ...حرف زدم تا خالی شم...اما سنگین تر شد ،اون غمی که روی دلمه سنگین تر شد...به کی بگم...نمی تونم فراموشت کنم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

بیا با هم به این دنیا ف-ح-ش ن-ا-م-و-س بدیم


از دانشگاه که اومدم مستقیم اومدم تو اتاقم و زدم زیر گریه،دارم منفجر میشم اشکام سرازیره و آرایش چشمام تمام صورتمو سیاه کرده...می خوام داد بزنم بگم آهایییی دنیا منم آدمم...منم دل دارم...بسسمه دیگه...بس نیست؟...اینجا کجاست که من دارم توش زندگی می کنم و من توش حق انتخاب ندارم؟چرا همش من باید انتخاب بشم؟چرا من باید گوش بدم؟چرا من باید فرصت بدم؟که آخرش باز هم به من فرصت داده نشه؟که باز هم در حسرت نشون دادن احساسات ناب زنانه ام بمونم؟که آخرش من بی منطق و احساساتی باشم و دیگری خدای منطق و عقلانیت؟چرا باید تو حسرت ثابت کردن خودم می موندم در صورتی که از دید خیلیها من کامل ترین و قدرتمند ترینم؟چرا به من فرصت داده نشد که خودمو نشون بدم تا تو هم مثل خیلیها می فهمیدی که من کامل و قدرتمندم...که من هم پرم از شعور زنانه...پرم از سلیقه های رنگارنگ...پرم از ظرافت...از تمام حرفهای شبیه هم خسته شدم که من مهربونم که فرشته ام که کنارم آرامش می گیرن که صادقم اصلاً چرا نشد که تو اینا رو ببینی و یادت بیاد چقدر کنار هم آرامش داشتیم؟مگه آدم تو کل این دنیا دنبال همین آرامشه نیست؟چرا به من فرصت داده نشد که احساس دو طرفه ای که داشتیمو پرورش بدم و به بار بشونمش مگه این همون احساسی نبود که وقتی کنار طرف مقابلم بودم می گفت همه به ما حسودیشون می شه...مگه اون عاشق این احساس نبود پس چرا نشد که به همه ثابت کنیم که احساس ما لطیف ترین احساسه ..چرا به جای این که این احساسو لمس کنیم و از عطرش مست بشیم تبدیلش کردیم به یه احساس زجر آور یک طرفه؟...حالا این منه خسته به چی گوش بدم؟به التماسهای یک آدم دیگه که من هیچ احساسی بهش ندارم که نمی دونه چی تو این مدت به من گذشته...که حالا این منم که به اون می گم احساست از نظر من منطقی نیست ...که گوشم از تمام تعریف و تمجیدهایی که ازم می شه پره و هیچ تاثیری روم نداره...که حالا این منم که هیچ راهی رو نمی ذارم تا به کس دیگه ای فرصت بدم...که نمی تونم از احساس قبلیم دل بکنم و اونو به کسه دیگه ای بدم...که نمی تونم قلبمو تیکه تیکه کنم...که حالا این منم که همه چیز رو توام با منطق می خوام...که حالا من شدم یه رنگین کمون یخیه سرد نسبت به آدم های اطرافم...دلم طاقت نداره ببینم حتی یه لحظه کسی به خاطر من زجر بکشه شاید به خاطر همینه که الان حالم اینه...ولی عجب دنیای مسخره ایه،هیچ چیز سر جای خودش نیست...من تو را دوست می دارم و دیگری مرا...و این نهایت ستم دنیاست

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

دنبالت می گردم،تو یاهو،جی میل،اسکایپ،نیستی،دیگه هیچ ایمیلی برام نمی فرستی...آخ که چقدر دوست دارم ایمیلم رو باز کنم و تو توش حتی شده یه سلام ساده نوشته باشی، آخه بی انصاف یعنی دلت برام تنگ نمی شه؟چه جوری باور کنم؟چه جوری فراموش کنم؟چه جوری دلتنگت نباشم؟کاش اینجا بودی و فقط یک بار دعوامون می شد اونوقت می تونستم راحت تر قبول کنم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

دارم فکر می کنم به تواناییهام...به این که هر کاری رو دوست داشتم تونستم از پسش بر بیام..همیشه تو کارایی که دیگران توش ضعف داشتن قوی بودم ...همیشه از این که من می تونستم ،لذت می بردم...من هم می تونم تو دانشگاه تو یه رشته مهندسی تحصیل کنم و هم می تونم تو هنر خوب باشم ...من می تونم نقاشی بکشم،می تونم عکاسی کنم،می تونم خطاطی کنم،فقط کافیه که اراده کنم و بخوام و اگر اراده کنم می تونم بهترین اثر رو خلق کنم...من می تونم تو هر زمینه علمی شرکت کنم و اونو به عرصه برسونم مثل چاپ مقاله ام تو یکی از ژورنالهای علمی معتبر آمریکا وچاپ اسمم تو یکی از کتابهای استادم...پس من می تونم...من می تونم با حرفام به اطرافیانم آرامش بدم و همیشه سنگ صبورشون باشم...من می تونم دروغ نگم و غیبت نکنم...من می تونم مطابق حس زنانگی ام همیشه با پوشیدن لباسهایی که دوست دارم یا آرایشی که برای موهام یا صورتم انتخاب می کنم تحسین همه رو برای سلیقه ام برانگیزم...من می تونم...اما...من نمی تونم تو اوج دلتنگیم...تو اون لحظه ای که واقعاً دلم می خواد صداتو بشنوم بهت زنگ بزنم و پای تلفن گریه کنم و بگم برگرد ...چون تو رفتی.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

پدر عمل شد...عید هم اومد و من تو گیرو دار بیمارستان نفهمیدم کی رفت...دانشگاه شروع شد و من امروز واقعاً تو دانشگاه گیج بودم...خسته ام ...خیلی خسته...پاهام درد می کنه...چقدر خوب شد که این عید لعنتی تموم شد...تمام روزاش برام عین یه کابوس بود...

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

تو اتوبان داریم با سرعت میریم و به جاده نگاه می کنم ...نمی دونم به چیزی فکر میکنم یا نه...نمیدونم حواسم کار می کنه یا نه...یهو از بلندگوی اتومبیل می شنوم:
...
یه روز میای سراغم که خیلی وقته رفتم،هزار هزار بهونه از اون نگات گرفتم
این روزا رو یادت باشه یه وقت نگی نگفتی،اون روزا دور نیست که به یاد من بازم نیفتی
یه وقتی برمیگردی كه فايده اي نداره، هر چي سرم آوردي دنيا سرت مياره
...
یهو میگم این آهنگ رو بزنید از اول... بغض میکنم و چشمامو می بندم،اشکام از گوشه ی پلکهام سرازیر میشن...همسر برادرم صدام میکنه...رنگین کمون...نمی تونم جواب بدم...آخرش نتیجه می گیره که خوابم برده در حالیکه من اون پشت دارم اشک می ریزم

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

نوروز مبارک

لحظه تحویل سال تفعلی به حافظ زدیم و هم نوا با او شدیم:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر وکارآخرشد

آن همه نازو تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی وشوکت خار آخر شد

صبح امید که شد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کارشب تار آخرشد

بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز وغم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر ش
د
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیرون زشمار آخر شد

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

امروز پدر صدام کرد نگاهم کرد ازمن پرسید تو چت شده؟چرا این قدر لاغر شدی ؟گفتم چیزیم نیست...گفت چرا سر سفره نگاهت می کردم و دیدم تو یه چیزیت هست بهش لبخند زدم تا خوشحالش کنم ... اما پدر عزیزم برایت می نویسم ...
می خواهم به پاهای خسته ات بوسه بزنم به پاهای خسته ای که آن همه عکس های رادیولوژی وسی تی اسکن همه گواه خستگی هایش هستند می خواهم به دستهای پینه بسته ات بوسه بزنم ...می خواهم محکم باشم به خاطر تو ...اگر امروز محکم تر از دیروزم فقط به خاطر توست و برای اینکه بتوانم محکم در کنارت باشم...

*امروز همسر برادرم زنگ زده و میگه رنگین کمون چرا شاد نیستی؟ مثل همیشه چرا شیطونی نمی کنی؟چرا اون هیجانی که تو صدات هست نیست؟گفتم چیزیم نیست شاید به خاطر سرما خوردگیم باشه گفتم مگه ندیدی بابا تازه از بیمارستان اومده،بعدش گفتم ازم چیزی نپرس افسرده ام...دیروز دوستم که بعد از مدتها من رو دیده میگه این چشمها اون چشمهای همیشه خندان نیست...خدایا چی کار کنم؟خیلی سعی می کنم که محکم باشم هی به خودم می گم مگه تو همون رنگین کمون صبور همیشگی نیستی؟مگه تو همونی نیستی که همه جا همه حتی اونایی که فقط یک بار دیده بودنت حرف از صبوریت می زدن؟گم شدم...خواهش میکنم منو پیدا کن...

*امروز با برادرت حرف زدم،نمیدونم چرا همش فکر می کنه که من اونو مقصر میدونم...خودم هم نمی دونم که واقعاً من چنین فکری رو می کنم یا نه؟اما یه چیزیو می دونم اونم اینه که از همون روز اول که در مورد ویژگیهاش حرف می زدی حس می کردم مرد بزرگیه و هیچ وقت حس بدی بهش نداشتم و ندارم , و همیشه اونو مثل برادر بزرگتر خودم می دونستم همون طور که اسمهاشون شبیه به همه...اما من یه چیزیو مطمئنم ، اون هم اینه که اون راجع به من اشتباه فکر میکنه...

**عزیزترینم برای تمام لحظه های زندگیت بهترین ها رو آرزو می کنم

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بشر...اون که داری می سوزونیش و با سوزوندنش داری لذت می بری اسمش درخته و اونایی که اطرافشن چمن و گل وگیاهن...واسه ی خودت می گم اینا برای تنفست خوبن..آتیششون نزن...برو یه کم مطالعه کن در مورد چهارشنبه سوری...باور کن هیچ کجای فرهنگ ما و توی سنتمون سوزوندن ریشه درخت و گل و گیاه مرسوم نبوده اونی که میسوزوندن بوته های خشکیده بوده...کاش تو هم یه کم وجدان درد می گرفتی وقتی می دیدی که همون چمن هایی که کم کم دارن با اومدن بهار جون می گیرن دارن تو آتیشی که تو درست کردی می سوزن...ای کاش...
امروز حالم اصلاً خوب نبود...خوردم زمین اما دلم می خواد بلند شم...دارم تمام تلاشم رو می کنم...اما نمی دونم چرا بازم حواسم می ره سمتش و دوباره یادش می افتم...حس می کنم نفس کم می یارم و دارم خفه می شم،یه بغضی میاد ته گلوم و هی می خواد گلوم رو فشار بده...کم آوردم...امروز منو به زور بردن خرید...توی پاساژ هر دود سیگاری که بهم می خورد واقعاً داشت حالمو بهم می زد...پاهام توان بالا رفتن از پله ها رو نداشتن...حرارت بدنم بالا رفته...کاش منو درک کی کرد
*رنگین کمون...محکم باش*
برای همیشه رفت...برای همیشه...سهم من از نبودنش فقط و فقط صداش بود اما حالا اون رو هم از دست دادم...چقدر دلم می خواست پشت سرش آب بریزم و واسش آرزو کنم که خیلی زود برگرده...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

روی یکی از صندلیهای دانشگاه،روبروی بوفه ی دخترا نشستم و دارم با موبایل حرف می زنم...بهم می گه اگه واسه شام بری بیرون و کسی که دوستش داری پیشت نباشه اصلاً بهت خوش نمی گذره به حرفش فکر می کنم حق با اونه...هوا خوبه و تنهایی روی صندلی نشستم...یه دختر و پسری روبروم نشستن دختره یه کاسه آش می گیره و دوتایی شروع می کنن به خوردنش...گاهی از ریختن آش روی زمین خندشون می گیره گاهی از خوردن خودشون...رو صندلیم میشینم و به خوردنشون تا زمانی که کاسه آششون تموم می شه نگاه می کنم...خدایا این شادی رو هیچ وقت ازشون نگیر...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ایرانی...این کلمه رو که می شنوی یاد چی می افتی؟ یاد یک نژاد؟یاد یک فرهنگ کهن؟تمدن؟یاد خودت،من؟...یاد چی؟ نمی دونم دیگه چی از این کلمه مونده؟نمی دونم دیگه چی از اون همه تمدن و فرهنگ مونده؟واقعاً ما یک روزی جزء بزرگترین تمدن های دنیا بودیم و حالا بهمون می گن جهان سومی؟اینا واقعاً درد نیست؟پس کجاست اون همه تمدن؟می ری تو خیابون همه عین گرگ شدن و می خوان گلوی همدیگه رو بدرن...پس کجاست اون فرهنگ کهن؟یادمه تازه که وارد دانشگاه شده بودم یکی نشسته بود و نصیحتم می کرد و بهم می گفت رنگین کمون گرگ باش اگه گرگ نباشی گازت میگیرن؟ترسیده بودم من این نقش رو نمی خواستم یعنی از پس اجراش بر نمی اومدم ...گرگ بودن با انسانیت در تضاده و تمام عقاید من حول انسان بودن می چرخه...جایی که تمام آدماش فقط ادعا می کنن که مومنن...جایی که دروغ بزرگترین گناه شمرده می شه اما از صبح که بیدار می شی دروغ می شنوی...جایی که همه خواهر و برادر دینی هستن اما از نوع هابیلی و قابیلی...جایی که اون همه سفارش بچه های یتیم رو می کنن و میان تو گوش بچه یتیم مردم سیلی می زنن و بعدش قسم حضرت ابوالفضل می خورن که ما این کارو نکردیم...جایی که دزدی جزء منفورترین کاراست اما الان به هر شکلیش توی اطرافت رخ میده...جایی که اون همه ثروت داره و الان بزرگترین مشکل خانواده هاش مشکل اقتصادیه...بازم بگم؟ اینا همش دردن ...درد ایران

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

وقتی تو اوج کاری و نمی دونی که من چقدر دلم تنگه برات...وقتی تو اوج کاری و نمی دونی من چقدر دوست دارم صداتو بشنوم....وقتی تو اوج کاری و نمی دونی من اینجا نشستم دارم آلبوم عکسهاتو نگاه می کنم...وقتی تو اوج کاری و پای کامپیوترت نشستی و نمی دونی منم اینجا،این ور دنیا کنار کامپیوترم نشستم تا این شکلی کنارت باشم...فقط یه چیزیو می تونم بگم، اونم اینه که خیلی دوستت دارم...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

تموم شد...امتحانام...نقطه...سر خط...ترم جدید...

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

زیبا بود...توی بارون فقط یک لنگه دمپایی پاش بود و توی اتوبوس شکلات می فروخت...صورت قشنگشو قطره های بارون خیس کرده بود...خدایا... این کوچولو الان باید عروسکشو بغل کنه ولی الان به جاش یه جعبه بغل کرده و به این و اون التماس می کنه تا یکی از شکلاتهاش رو بخرن...
خدا کمک کن...خدا بهش کمک کن... گوشه گوشه ی شهر من پر از خطره واسه این کوچولوی معصوم...خدا کمک کن شب یه پناهگاه امن داشته باشه تا گرگا گازش نگیرن...خدایا مواظب این دختر کوچولوی قشنگی که من امروز دیدم باش...

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

امتحانم رو که میدم از دانشگاه میام بیرون...سوار اتوبوس می شم تا برگردم بیام تهران...اونقدر خسته ام که فکر می کنم تا روی صندلی اتوبوس بشینم خوابم ببره...ولی چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس تا خود تهران فقط سرو صدا بود، تا میومدم بخوابم...بووووم یه چیزی می خورد بهم با یه صدا...این دختره که کنارم نشسته بود هی شیطونی می کرد و واسه پسرایی که جلومون بودن داشت جلب توجه می کرد و اصلاً واسش مهم نبود که بابا...این بیچاره ای که کنارم نشسته تازه امتحان داده، خسته است به خصوص که شب فقط 2 ساعت خوابیده، ازش سوال می کنم ترم چنده ...میگه ترم یک... بعدش تازه دلیل جوگیر بودنشون رو می فهمم...واسه دوستم که تعریف می کنم میگه یادته ما هم ترم یک بودیم کلی این ترم بالاییها ازمون شکایت می کردن...ولی ترم یک بودنم واسه خودش عالمی داره ها.....

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

از حسادت بیزارم اما گاهی در وجودم یک حس گنگی از حسادتهای زنانه بیدار می شود...حسادت به یک عکس...حسادت به همان صورتی که نمی شناسمش اما در فاصله ی ناچیزی از آغوش توست و همراه با تو به لنز دوربین عکاسی لبخند می زند...و من حالا می توانم اعتراف کنم ...من حسودم...مرا به خاطر این حسادتم ببخش...

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

خسته ام...از لابلای کتابها و جزوه هام که سر بلند می کنم خسته ام...خوندن این همه الگوریتم تمام ذهنم را آشفته کرده ... دلم دیدن یه فیلم رو می خواد یا رفتن به یه تئاتر قشنگ ،دلم دیدن یه نمایشگاه نقاشی می خواد...دلم می خواد وقتی دوستم زنگ می زنه می خواد بره بیرون بگم بیا دنبالم منم میام... توی این همه خستگی تصمیم میگیرم یه چیزی گوش بدم تا آروم شم...گوش می سپارم به صدای استاد شکیبایی که از اسپیکرهای کامپیوترم شنیده می شه و به این فکر می کنم که چقدر صدای آرومی داشت ...روحش شاد
...
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

هر چند که تقلب کردن کار خوبی نیست اما وقتی سر امتحان آز مدار دوستت مدار بسته شده ی امتحان رو بهت می ده نمی تونی دست رد به سینه اش بزنی... حالا بگذریم از عاقبت تقلب ام بگم که از مدار جوابی نگرفتم و فرکانس قطع اش رو بدست نیاوردم ...به همین سادگی، به همین خوشمزگی
پ.ن:
تا اونجا که یادمه هیچ وقت عرضه ی تقلب کردن نداشتم تو دوران مدرسه که بودم اگر تقلب می کردم عذاب وجدان می گرفتم تو دانشگاهم به تعداد دفعات محدود... تقلب میرسونم اما خودم... یه بار یادمه کلی تلاش کردم یه سری کد رو که یادم میرفت تو برگه نوشتم اون روز امتحانم تو راهرو برگزار شد وهر چهار طرفم چشمای مراقبا بود حالا تمام امتحانامون تو کلاس بودا این یه دونه اومد تو راهرو که من نتونم برگه رو باز کنم

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه


باید می رفت
یک سوی نگاهش به سمت افقهای دور بود
به سمت رویاهای کال و سبز رنگ
ویک سوی نگاهش به دخترک
نگاهش که به نگاه دخترک گره خرد
بغض عجیبی گلویش را فشرد
انگشت هایش را مشت کرد وفشار داد
و لبهایش را گزید
سردش نبود
اما می لرزید
لحظه لحظه ی سختی بود
پسرک شاخه گل سرخ را به دخترک داد
به نشانه ی علاقه ای که به او داشت
هیچ کدام باورشان نمی شد
که در سحرگاه اولین روزهای آشنایی
باید غروب جدایی را تجربه می کردند...
هر کدام رفتند
دلشان از هم جدا نشد
اما نگاهشان...
و دخترک هنوز هم شبها با خودش زمزمه می کند
جمله ای را که به پسرک گفته بود
هر خداحافظی مقدمه ی تلخی برای آینده شیرین است
و هرشب خودش را سرزنش می کند
که چرا به او نگفته بود
بدون او چقدر آینده برایش تلخ است
و دخترک هرشب این جمله را با ستاره ها تکرار می کند
عزیزکم برگرد...
*همیشه برایت آینده ای شیرین آرزو می کنم*
خانم رنگین کمان

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

software صلواتی

یه برنامه رو کامپیوترم نصب کردم وقتی بازش می کنم توش نوشته:
*اين برنامه با ذکر صلوات رايگان است.*

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

همه جا به یادت پر گل شده بود از این سر کوچه تا اون سر کوچه اما این همه گل چه فایده داره وقتی تو نیستی...

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

شب های روشن


دیشب تصمیم گرفتم یه فیلم ببینم حالم یه جوری بود که باید با یه چیزی خودمو سرگرم می کردم من هم فیلم شب های روشن رو انتخاب کردم برای دیدن. مدتها بود که یه فیلم ایرانی درست و حسابی ندیده بودم یه فیلمی که آخرش بتونه وادارم کنه به فکر کردن ...به هر حال شب های روشن فیلمیه که به نظر من ارزش دیدن رو داره و حرفهایی برای گفتن داره که تو زندگی همون به درد می خوره...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

آروم بخواب

خوابیدی ...آرومه آروم...اما امشب کی برای دختر کوچولوی نازت لالایی می خونه؟امشب اگر بهانه ی آغوش تو رو گرفت با چی باید آرومش کرد؟امروز هر کی یاده یه خاطره از تو می افتاد...یکی یاد شیطنت هات یکی یاد مهربونیهات...ولی من یاد روزایی افتادم که شاید سخت ترین روزهای زندگیم بود و تو توی اون روزا تنهامون نمی ذاشتی...عجب دنیای بی ارزشیه امروز تازه افسوس می خوردم که چه مدت طولانی بود که ندیده بودمت شاید بیشتر از یک سال بود که ازت خبر نداشتم و اونوقت اون همه تلاش می کردم که برای یه لحظه چشمای به خواب رفته تو رو ببینم و نشد...

آروم بخواب
خداحافظ