۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

تو آزمایشگاه دانشگاه پشت سیستم نشستم...کیفم رو که باز می کنم یکی از همکلاسیهام که کنارم نشسته عطرمو میبینه و می گه:
می شه عطرتُ ببینم؟
میگم باشه و عطر بهش میدم
...
بوش می کنه...
ازش می پرسم بوش خوبه؟
می گه آره...
بوی تو رو می ده،این عطره بهت میاد.
می پرسم مگه قراره بوی عطرم به آدم بیاد؟!
میگه آره این بو به تو خیلی میاد بوش مهربونه
بهش لبخند می زنم تا حالا به این فکر نکرده بودم که بوها هم مهربون می شن

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه


به دوردستها خیره می شوم
...
جایی که من هستم و هزار علامت سوال

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه


پولهایم را که جمع کردم،یک بوم نقاشی می خرم...

و تو را در آن سیاه نقاشی می کشم!

پ.ن:دیگر حتی خیالت هم در خیالم هیچ رنگی ندارد...

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه


می خوام بنویسم...اما نمی تونم...نمی شه...وقتی نمی دونم چمه چه جوری بنویسمش تا ازش خلاص شم؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

اینو تو یه کتابی خوندم:
می خوام آرزو کنم که صاحب بزرگترین آرزوی دنیا باشم.
پ.ن:
*خدای بزرگم...خدای مهربونم...امشب خیلیها آرزوهاشونو بهت گفتن...همه ی ما رو به ارزوهامون برسمون...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

امروز از اون روزاست که دارم می ترکم...

خواهمت دید روزگاری...



می دونم حتماً یه روزی یه جایی
برمی گردی بهم می گی...
می گی که...
اما شاید
...
...
شاید
اون روز دیگه دیر شده باشه

پ.ن:همش منتظرم زودتر بفهمی تا هیچ وقت حسرت ُ توی چشمات نبینم اما پس چرا نمی فهمی؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

من به تو باختم





من باختم


...


و غرورم را


تنها چیز با ارزش وجودم را


برایت به یادگار گذاشتم


...


پ.ن :یادگاریمو خیلی دوست دارم ...مواظبش باش و یادت باشه واسم خیلی ارزش داشتی که این یادگاری رو واست گذاشتم.