۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ایرانی...این کلمه رو که می شنوی یاد چی می افتی؟ یاد یک نژاد؟یاد یک فرهنگ کهن؟تمدن؟یاد خودت،من؟...یاد چی؟ نمی دونم دیگه چی از این کلمه مونده؟نمی دونم دیگه چی از اون همه تمدن و فرهنگ مونده؟واقعاً ما یک روزی جزء بزرگترین تمدن های دنیا بودیم و حالا بهمون می گن جهان سومی؟اینا واقعاً درد نیست؟پس کجاست اون همه تمدن؟می ری تو خیابون همه عین گرگ شدن و می خوان گلوی همدیگه رو بدرن...پس کجاست اون فرهنگ کهن؟یادمه تازه که وارد دانشگاه شده بودم یکی نشسته بود و نصیحتم می کرد و بهم می گفت رنگین کمون گرگ باش اگه گرگ نباشی گازت میگیرن؟ترسیده بودم من این نقش رو نمی خواستم یعنی از پس اجراش بر نمی اومدم ...گرگ بودن با انسانیت در تضاده و تمام عقاید من حول انسان بودن می چرخه...جایی که تمام آدماش فقط ادعا می کنن که مومنن...جایی که دروغ بزرگترین گناه شمرده می شه اما از صبح که بیدار می شی دروغ می شنوی...جایی که همه خواهر و برادر دینی هستن اما از نوع هابیلی و قابیلی...جایی که اون همه سفارش بچه های یتیم رو می کنن و میان تو گوش بچه یتیم مردم سیلی می زنن و بعدش قسم حضرت ابوالفضل می خورن که ما این کارو نکردیم...جایی که دزدی جزء منفورترین کاراست اما الان به هر شکلیش توی اطرافت رخ میده...جایی که اون همه ثروت داره و الان بزرگترین مشکل خانواده هاش مشکل اقتصادیه...بازم بگم؟ اینا همش دردن ...درد ایران

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

وقتی تو اوج کاری و نمی دونی که من چقدر دلم تنگه برات...وقتی تو اوج کاری و نمی دونی من چقدر دوست دارم صداتو بشنوم....وقتی تو اوج کاری و نمی دونی من اینجا نشستم دارم آلبوم عکسهاتو نگاه می کنم...وقتی تو اوج کاری و پای کامپیوترت نشستی و نمی دونی منم اینجا،این ور دنیا کنار کامپیوترم نشستم تا این شکلی کنارت باشم...فقط یه چیزیو می تونم بگم، اونم اینه که خیلی دوستت دارم...