۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

یاد اول مهر


پاییز...اول مهر...یاد شیرین ترین روزهای زندگی...یاد روز اول مدرسه با مقنعه ی سفید رنگ...یاد دفترهای نو و مدادهای قد بلند و نتراشیده ...یاد اولین جامدادیم با اون خرگوشای بازیگوش روی جلد زرد رنگش....یاد سر مشق بابا نان داد...یاد همکلاسیای خوب...
یاد روزای اول دانشگاه... دانشگاهی که با بغض توش ثبت نام کردم و وقتی شروعش کردم تمام آرزوم شده بود قبول شدن تو دانشگاهی که الان دارم توش درس می خونم...آخ که الان چقدر دلم پر میزنه برای روزایی که توش داشتیم...برای مهتاب و مرجانه، برای دردو دلامون، برای خنده هامون، برای شیطونیامون ،برای بغضامون، برای اون چراهایی که همیشه تو ذهنمون بود و هیچ وقت نتونستیم جوابی واسشون پیدا کنیم ، برای بستنی خوردنمون توی زمستون وسط برف،برای همون کافی شاپی که همیشه آهنگای غمگین میذاشت و وقتی میرفتیم اونجا هر سه تاییمون گریمون می گرفت ،برای آزمایشگاه مدار که سیما عاشق استادش شده بود و کلی توش شیطونی می کردیم و می خندیدیم... برای سرویسای بی نظم دانشگاهمون که توش با آهنگای مهرشاد اونقدر شیطونی می کردیم که اصلاً مسافتو نمی فهمیدیم...برای روزی که مجبور شدیم بالای بوفه ی اتوبوس بشینیم و با این که از اونجا چندشمون می شد کل راهو خندیدیم...برای ساعت هایی که استاد نداشتیم...برای شلوغیای ترمینال وقتی سه تایی با هم بودیم و دنبال یه جا واسه ی سه تاییمون می گشتیم ...برای توی راه...برای زمانی که واسه ی اولین بار تو رو دیدم ...برای روزایی که با نگاه کردن به جاده غرق می شدم تو نبودنت و واست اشک می ریختم و واسم مهم نبود که کسی نگاهم می کنه...برای شبهای جاده و گوش دادن به آهنگای 0111... برای افطار کردنای توی راه...برای نگهبانای جلوی در دانشگاه که هیچ وقت طول و عرض مانتو هامونو سانت نمی زدن و بهمون احترام می ذاشتن...برای ساعت های زبان با استاد مهربونش که همیشه رو لبش یه لبخند بود ... برای ساعت های کلاس برنامه نویسی C که تمام کوئیزاشو اول از همه به استاد تحویل می دادیم البته (سفید)...برای استاد ادبیات وقتی که مردونه داشت اشک می ریخت و داستان زندگیش و عشق از دست رفته اش رو واسمون تعریف می کرد و برای لحظه ای که شعر عاشقانه ای رو که برای معشوقه اش سروده بود واسمون خوند و هممونو تو یه بهت و سکوت فرو برد.و برای تمام لحظه هاش ...تمام لحظه هاش...

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

رویای شبانه



ساعت از نیمه شب که می گذرد برای فراموش کردن حضور بی حضور تو به سرزمین خوابهایم پناه می برم. چشمهایم را که می بندم در آن سوی پرده ی پلک هایم نشسته ای.لبخندی بر لبانت نقش بسته و از پشت همان عینک همیشگی ، معصومانه نگاهم می کنی. اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه ام غلت می خورد و تصویر تودر میان قطرات اشکم گم می شود.تمام شب را در جستجوی تصویر تو هستم و حالا که عقربه های ساعت نوید صبح را می دهد نه سیل اشک گذاشته که تصویرت را پیدا کنم و نه دقیقه ای پلک را بر هم گذارم

...
جوجه کوچولو عیدت مبارک

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

هجوم دلواپسی


آه ای معنای دلتنگی تمام لحظه های من...بیا و مرا نجات بده از هجوم دلواپسی این لحظه ها

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

تولدت مبارک


دارم آهنگ میلاد سیاوش و گوش میدم

برای روز میلاد تن خود من آشفته رو تنها نذاری
برای دیدن باغ نگاهت میون پیکر شبها نذاری
همه تنهایی ها بامن رفیقن ،منو در حسرت عشقت نذاری
برای روز میلاد تن خود منو دور از دل و دیدت نذاری
دلم دلتنگه و مهر تو میخواد،دلم رو درپی غمها نذاری
میام تنها توی قلبت میشینم من و قلبت رو جایی جا نذاری
عزیزم جشن میلادت مبارک ؛منو اون سوی جشن دل نذاری


تو آهنگ و ترانه غرق میشم و میفهمم چقدر حسش شبیه احساس الان منه،جوجه کوچولو کاش بودی و می تونستم تو جشن میلادت شریک باشم .یه جمله ی قشنگ خوندم اونو می نویسم تا بدونی به یادتم و برات بهترینها رو آرزو میکنم.
چه لطیف است حس آغازی دوباره
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...
روز تو!
روزی که تو آغاز شدی!

معجزه گل سرخ


تمام لجبازی هات از اون روزی شروع شد که گفتی کارات درست نشده که بر گردی.من از همه جا و همه چیز بی خبر بودم و با وجود مشکلات این ترم دانشگاه همه ی تلاشمو کرده بودم که درسی رو حذف نکنم تا مجبور نشم ترم تابستونی بردارم،وقتی امتحانام تموم شد خیلی خوشحال بودم و منتظر شنیدن صدات و گفتن تاریخ برگشتت...بهم قول داده بودی که بر می گردی و مطمئن بودم به قولی که دادی عمل می کنی. اما بعد از آخرین امتحانم شنیدم که نشده...بعد از اون همه انتظاری که هر دوتاییمون کشیده بودیم شنیدن این حرف خیلی ناراحتم کرد،آخ که چه نقشه هایی واسه ی تابستون امسال ریخته بودم...همشون نقش بر آب شدن.عین یه بچه بهونه گیری می کردی و من سعی می کردم بهت بفهمونم که هیچ کدوم از اینا مهم نیستن.یادمه یه شب که حرف زدیم، قصه ی زندگیت و واسم تعریف کردی ...گفتی می خوای واسه ی رنگین کمون کوچولو قصه بگی تا بخوابه، من پشت کامپیوترم نشسته بودم و قصه ی تو رو گوش می دادم اما با گوش دادن قصه ی تو تا صبح نخوابیدم .گوش می دادم و با تمام روزای خوبش شاد می شدم و با تمام روزای سختش گریه می کردم...بهم گفتی می خوای یه داستان کوتاه بنویسی ،با تمام اشتیاقم منتظر فرستادن اون داستان کوتاه بودم،بازش کردم،خوندمش ، تا به خودم اومدم دیدم از شدت گریه نمی تونم نفس بکشم و به هق هق افتاده بودم ، یکی از شخصیتای اصلی این داستان من بودم و نمی تونستم آخر قصه رو باور کنم...می خواستم قلم و بردارم و آخر قصه رو یه جور دیگه بنویسم .همه ی آرامشم و از دست داده بودم ...با هم حرف زدیم مشکلتو گفتی ...مشکلی که کاش هیچ وقت نمی فهمیدم چیه...گریه می کردمو واسه ی این که آرومتر بشم به خودم می گفتم حتماً دروغه...مهتاب بهم زنگ زد و وقتی دید حالم خرابه اومد دنبالم...نمی تونستم بهش بگم چی شده...ساکت بودم...مثل همیشه ابی گذاشته بود...هرکاری می کرد من ساکت بودم...آخرش از دستم عصبانی شد و بهم گفت یه حرفی بزن...حرفی نداشتم...صدای ضبط ماشینو بلند کرد... کمکم کن کمکم کن نذار اينجا بمونم تا بپوسم...کمکم کن کمکم کن نذار اينجا لب مرگو ببوسم...ديگه گريه امونم نداد عينک آفتابيمو گذاشتم رو چشام و ريز ريز گريه کردم...امشب داشتم فکر می کردم به معجزه گل سرخ، همون گل سرخی که روز رفتنت بهم دادی و الان شده همنشین عروسکهام ،گل سرخی که خشک شده اما هنوزم سرخه...من به احساس گل سرخ ،به معجزه ی اون ایمان دارم ...کاش تو هم می تونستی بهش ایمان داشته باشی...باور نمی کنی که این روزها چقدر دلتنگتم...باور نمی کنی که این روزها بغض منتظر یه بهونست واسه ی جاری شدن...باور نمی کنی که این روزها هوای لحظه هام چقدر سرد و سنگینه...

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

نسیم رهایی

رو سکوی مترو که قدم می زنم یاد خودم می افتم و تو...به اون صندلی نگاه می کنم و به دختر و پسری که روش نشستن...با خودم فکر می کنم یعنی ممکنه اونا هم آخرین روزایی باشه که همدیگه رو می بینن؟نه...دوست ندارم که این جوری باشه...آخ که چقدر دلتنگ می شم...سرم و میندازم پایین و غرق می شم تو فکرای مبهم خودم و می رم به خاطره ی دور و دوست داشتنیه تو...این روزا به همه چیز فکر میکنم اونقدر که فکرام برای خودم نا خوانا شدن...یهو یکی بهم سلام میکنه وقتی سرمو بلند می کنم می بینم یه مزاحمه که من و از اون خاطره دور میاره بیرون، نگاه می کنم مترو اومده خودمو به واگن اولش می رسونمو سوار می شم .به آدما نگاه می کنم که دارن روزه شونو باز میکنن و به فروشنده هایی که دارن اجناس رنگارنگشونو می فروشن، به مادری که داره واسه ی بچش از یکی دیگه آب می گیره، سعی می کنم با نگاه کردن بهشون دیگه به چیزی فکر نکنم.از مترو که پیاده می شم هوا تاریک شده و یه نسیم خنک موهامو قلقلک می ده می خوام تو همین نسیم ملایم رها شم ،می خوام رها شم از تمام دلتنگی هایی که گاه و بی گاه به سراغم میاد...

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

به نام آنکه دوستی را آفرید،عشق را،رنگ را...به نام آنکه کلمه را آفرید

آدما هر کاری می کنن که به آرامش برسنن تمام دویدنای از صبح تا شبمون و تمام تقلاهامون واسه ی اینه که تو آینده به آرامش برسیم ،اونقدر خودمونو غرق روز مرگی هامون می کنیم که از زمان حالمون غافل می شیم یادمون میره همین لحظه ای که داریم توش زندگی می کنیم یه زمانی آینده ی دیروزمون بوده یادمون می ره که یه زمانی کلی نقشه واسه ی همین لحظه ای که الان داریم سپری می کنیم کشیده بودیم .
من دارم نوشتن و آغاز می کنم نوشتن نوشته هایی که دوست نداری روی کاغذ بیاریشون وگاهی با نوشتنشون می تونی سبک تر بشی و احساس آرامش کنی، اسم رنگین کمونیمو از یکی از کتابهای یغما گلرویی انتخاب کردم و نوشتن رو آغاز کردم.و آغاز هر چیزی یک سلام داره پس من هم میگم سلام...