۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

نسیم رهایی

رو سکوی مترو که قدم می زنم یاد خودم می افتم و تو...به اون صندلی نگاه می کنم و به دختر و پسری که روش نشستن...با خودم فکر می کنم یعنی ممکنه اونا هم آخرین روزایی باشه که همدیگه رو می بینن؟نه...دوست ندارم که این جوری باشه...آخ که چقدر دلتنگ می شم...سرم و میندازم پایین و غرق می شم تو فکرای مبهم خودم و می رم به خاطره ی دور و دوست داشتنیه تو...این روزا به همه چیز فکر میکنم اونقدر که فکرام برای خودم نا خوانا شدن...یهو یکی بهم سلام میکنه وقتی سرمو بلند می کنم می بینم یه مزاحمه که من و از اون خاطره دور میاره بیرون، نگاه می کنم مترو اومده خودمو به واگن اولش می رسونمو سوار می شم .به آدما نگاه می کنم که دارن روزه شونو باز میکنن و به فروشنده هایی که دارن اجناس رنگارنگشونو می فروشن، به مادری که داره واسه ی بچش از یکی دیگه آب می گیره، سعی می کنم با نگاه کردن بهشون دیگه به چیزی فکر نکنم.از مترو که پیاده می شم هوا تاریک شده و یه نسیم خنک موهامو قلقلک می ده می خوام تو همین نسیم ملایم رها شم ،می خوام رها شم از تمام دلتنگی هایی که گاه و بی گاه به سراغم میاد...

۱ نظر:

  1. salam azizam webloget mobarake noe neveshtaneto kheli dost daram
    movafgah bashi

    پاسخحذف