۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

دنبالت می گردم،تو یاهو،جی میل،اسکایپ،نیستی،دیگه هیچ ایمیلی برام نمی فرستی...آخ که چقدر دوست دارم ایمیلم رو باز کنم و تو توش حتی شده یه سلام ساده نوشته باشی، آخه بی انصاف یعنی دلت برام تنگ نمی شه؟چه جوری باور کنم؟چه جوری فراموش کنم؟چه جوری دلتنگت نباشم؟کاش اینجا بودی و فقط یک بار دعوامون می شد اونوقت می تونستم راحت تر قبول کنم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

دارم فکر می کنم به تواناییهام...به این که هر کاری رو دوست داشتم تونستم از پسش بر بیام..همیشه تو کارایی که دیگران توش ضعف داشتن قوی بودم ...همیشه از این که من می تونستم ،لذت می بردم...من هم می تونم تو دانشگاه تو یه رشته مهندسی تحصیل کنم و هم می تونم تو هنر خوب باشم ...من می تونم نقاشی بکشم،می تونم عکاسی کنم،می تونم خطاطی کنم،فقط کافیه که اراده کنم و بخوام و اگر اراده کنم می تونم بهترین اثر رو خلق کنم...من می تونم تو هر زمینه علمی شرکت کنم و اونو به عرصه برسونم مثل چاپ مقاله ام تو یکی از ژورنالهای علمی معتبر آمریکا وچاپ اسمم تو یکی از کتابهای استادم...پس من می تونم...من می تونم با حرفام به اطرافیانم آرامش بدم و همیشه سنگ صبورشون باشم...من می تونم دروغ نگم و غیبت نکنم...من می تونم مطابق حس زنانگی ام همیشه با پوشیدن لباسهایی که دوست دارم یا آرایشی که برای موهام یا صورتم انتخاب می کنم تحسین همه رو برای سلیقه ام برانگیزم...من می تونم...اما...من نمی تونم تو اوج دلتنگیم...تو اون لحظه ای که واقعاً دلم می خواد صداتو بشنوم بهت زنگ بزنم و پای تلفن گریه کنم و بگم برگرد ...چون تو رفتی.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

پدر عمل شد...عید هم اومد و من تو گیرو دار بیمارستان نفهمیدم کی رفت...دانشگاه شروع شد و من امروز واقعاً تو دانشگاه گیج بودم...خسته ام ...خیلی خسته...پاهام درد می کنه...چقدر خوب شد که این عید لعنتی تموم شد...تمام روزاش برام عین یه کابوس بود...