۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

با شوق روی عکسهای جدیدت کلیک می کنم تا باز شود .درست زمانی که پر از شوق دیدنت هستم سرعت اینترنتم پایین می آید.صبر می کنم تا عکسهایت لود شد و من تمام قد تماشایت کنم.و من بار دیگر تو را می بینم که خیره شده ای به لنز دوربین عکاسی و لبخند دلنشینت چاله کنار گونه ات را نمایان تر ساخته، و من باز دلتنگ و بهانه گیر می شوم...

پ.ن:این رسمش نیست که این جوری با دل تنگم بازی کنی...برو عزیزکم،یادت هست که با اولین باران بهاری رفتی؟حالا با اولین باران پاییزی برو...!برو از ذهن و خیالم،بگذار قدری آسوده باشم،بگذار قدری نفس بکشم در این هوای پاییزی،بگذار، می خواهم این بار اما بدون تو نفس بکشم بدون حتی ذره ای از خیالت،عزیز دل من،بهترین بهترینم می خواهم تمام خاطراتت را پاک کنم،پس خواهش می کنم نباش ...تو را به جان تمام قاصدکهایی که پیام آورت بودند سوگند می دهم... برو...

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه


باران که ببارد

دیگر مرا نخواهی دید

می خواهم غرق شوم

در میان قطراتش

پ.ن:چتر من برای تو ،بازش گذاشته ام...خیس نشوی!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

دیروز رفتم دانشگاه،یه حسی داشتم،دلم براش تنگ شده بود،باورم نمی شد که الان 5 سال گذشته از زمان ورودم به دانشگاه،به ترم یکیها نگاه می کردم و با خودم می گفتم کاش الان جای اونا بودم.
zip و zigZag عزیز وبلاگ جدیدتان مبارک:
http://www.daily.30n1.com/

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه




دلم می خواد تمام اینایی که تو گلوم گیر کرده فریاد بشه اما به جای فریاد اشک می شه...

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه


از صبح توی صفم،صف داروخانه،صف صندوق،صف اسکن بیمارستان واسه ی پدرم،به راستی که زندگی ما ایرانیها به طرز عجیبی با این صف ایستادن عجین شده،یکی از پرستار های آقا بهم گفت بعد از داروی پدرت بهم بگو زودتر بفرستمش تو...حرسم دراومد،حس بدی بهم دست داد...با خودم گفتم اگه تمام این پیرزن پیرمردهای بیچاره یه دختر خانوم با خودشون میاوردن دیگه لازم نبود این همه صف وایستن و اذیت بشن...اما واقعاً به همین راحتی می توان انسانیت را فروخت و حقوق دیگران را نادیده گرفت؟،با افتخار اعلام می کنم امروز دقیقاً 6 ساعت توی صف ایستادم ...من وقتی می توانم به زن بودنم افتخار کنم که نجابتم را به هر نگاهی ارزان نفروشم...

*روز دختر به تمام دخترانی که نجابت مهمان همیشگی چشمهایشان است مبارک*
پ.ن:من روز اصلی دختران را مقارن با همان روز مادر و روز زن می دانم اما باشه...فرقی نداره ما اگر هر روزی معجزه کنیم آن روز روز ماست...به خودت نگاه کن! وقتی تو صبوری،وقتی تمام سلول های بدنت ایثار می کنن،وقتی کلمه ای به اسم گذشت را درک می کنی،وقتی توانستی به موجودی تبدیل شوی که به عزیزانت آرامش و عشق هدیه بدی،وقتی توانستی عزیزترینت را به قله های صعود و افتخار برسانی،وقتی احساست سرشار از صداقت است...پس بدان که تو معجزه هستی و می توانی معجزه کنی!


انگار توی خونه موندن زن رو می کشونه با خودش به سمت بشور و بساب و کدبانوگری...خلاصه، این ترم که دانشگاه نمی رم کارم شده هرروز مرتب کردن و جمع و جور کردن وسایلهام،یک روز دراورم،یک روز کمدم،و ...بالاخره هر روز بهانه ای پیدا می کنم برای این که بی کار نباشم...امروز هم بهانه ای پیدا کردم برای این که بند رخت تنها نباشد،تا تونستم هر چی تو کمد داشتم ریختم بیرون و شستم اونقدر که دیگه بند رخت جا نداشت واسه ی پهن کردن لباسهام.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه


دیشب خواب عجیبی دیدم،روبرو دریا بود،آرام و آبی،من بودم و تو،با هم مسابقه گذاشتیم...هر که بیشتر نفسش را در زیر آب نگه می داشت برنده بود،1-2-3...هر دو رفتیم زیر آب،چند ثانیه بعد تو نفس کم آوردی و بیرون آمدی،من ماندم و دریا...وقتی بیرون آمدم تو نبودی...من بودم و یک ماهی که تنها در دریا شنا می کرد.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

مثل یک درخشش بودی در زندگیم،درخشیدی،ستاره ام شدی،در کهکشانی دیگر برایم خانه ساختی تا ویرانم کنی
...
پ.ن:هر چه کردم توان بخشیدنت را نداشتم

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه


فصل عوض می شود و من منتظرم تا با دانه های انارت جان بگیرم