۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

با شوق روی عکسهای جدیدت کلیک می کنم تا باز شود .درست زمانی که پر از شوق دیدنت هستم سرعت اینترنتم پایین می آید.صبر می کنم تا عکسهایت لود شد و من تمام قد تماشایت کنم.و من بار دیگر تو را می بینم که خیره شده ای به لنز دوربین عکاسی و لبخند دلنشینت چاله کنار گونه ات را نمایان تر ساخته، و من باز دلتنگ و بهانه گیر می شوم...

پ.ن:این رسمش نیست که این جوری با دل تنگم بازی کنی...برو عزیزکم،یادت هست که با اولین باران بهاری رفتی؟حالا با اولین باران پاییزی برو...!برو از ذهن و خیالم،بگذار قدری آسوده باشم،بگذار قدری نفس بکشم در این هوای پاییزی،بگذار، می خواهم این بار اما بدون تو نفس بکشم بدون حتی ذره ای از خیالت،عزیز دل من،بهترین بهترینم می خواهم تمام خاطراتت را پاک کنم،پس خواهش می کنم نباش ...تو را به جان تمام قاصدکهایی که پیام آورت بودند سوگند می دهم... برو...

۲ نظر:

  1. اگه بین خط ها رو بخونی انگار داری می گی بیا عزیزم

    پاسخحذف
  2. حس نوشته ام رو کاملاً درست درک کردین...اما گاهی روزگار به اجبار فعل رفتن را برایمان صرف می کند!

    پاسخحذف