۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

تو اتوبان داریم با سرعت میریم و به جاده نگاه می کنم ...نمی دونم به چیزی فکر میکنم یا نه...نمیدونم حواسم کار می کنه یا نه...یهو از بلندگوی اتومبیل می شنوم:
...
یه روز میای سراغم که خیلی وقته رفتم،هزار هزار بهونه از اون نگات گرفتم
این روزا رو یادت باشه یه وقت نگی نگفتی،اون روزا دور نیست که به یاد من بازم نیفتی
یه وقتی برمیگردی كه فايده اي نداره، هر چي سرم آوردي دنيا سرت مياره
...
یهو میگم این آهنگ رو بزنید از اول... بغض میکنم و چشمامو می بندم،اشکام از گوشه ی پلکهام سرازیر میشن...همسر برادرم صدام میکنه...رنگین کمون...نمی تونم جواب بدم...آخرش نتیجه می گیره که خوابم برده در حالیکه من اون پشت دارم اشک می ریزم

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

نوروز مبارک

لحظه تحویل سال تفعلی به حافظ زدیم و هم نوا با او شدیم:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر وکارآخرشد

آن همه نازو تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی وشوکت خار آخر شد

صبح امید که شد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کارشب تار آخرشد

بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز وغم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر ش
د
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیرون زشمار آخر شد

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

امروز پدر صدام کرد نگاهم کرد ازمن پرسید تو چت شده؟چرا این قدر لاغر شدی ؟گفتم چیزیم نیست...گفت چرا سر سفره نگاهت می کردم و دیدم تو یه چیزیت هست بهش لبخند زدم تا خوشحالش کنم ... اما پدر عزیزم برایت می نویسم ...
می خواهم به پاهای خسته ات بوسه بزنم به پاهای خسته ای که آن همه عکس های رادیولوژی وسی تی اسکن همه گواه خستگی هایش هستند می خواهم به دستهای پینه بسته ات بوسه بزنم ...می خواهم محکم باشم به خاطر تو ...اگر امروز محکم تر از دیروزم فقط به خاطر توست و برای اینکه بتوانم محکم در کنارت باشم...

*امروز همسر برادرم زنگ زده و میگه رنگین کمون چرا شاد نیستی؟ مثل همیشه چرا شیطونی نمی کنی؟چرا اون هیجانی که تو صدات هست نیست؟گفتم چیزیم نیست شاید به خاطر سرما خوردگیم باشه گفتم مگه ندیدی بابا تازه از بیمارستان اومده،بعدش گفتم ازم چیزی نپرس افسرده ام...دیروز دوستم که بعد از مدتها من رو دیده میگه این چشمها اون چشمهای همیشه خندان نیست...خدایا چی کار کنم؟خیلی سعی می کنم که محکم باشم هی به خودم می گم مگه تو همون رنگین کمون صبور همیشگی نیستی؟مگه تو همونی نیستی که همه جا همه حتی اونایی که فقط یک بار دیده بودنت حرف از صبوریت می زدن؟گم شدم...خواهش میکنم منو پیدا کن...

*امروز با برادرت حرف زدم،نمیدونم چرا همش فکر می کنه که من اونو مقصر میدونم...خودم هم نمی دونم که واقعاً من چنین فکری رو می کنم یا نه؟اما یه چیزیو می دونم اونم اینه که از همون روز اول که در مورد ویژگیهاش حرف می زدی حس می کردم مرد بزرگیه و هیچ وقت حس بدی بهش نداشتم و ندارم , و همیشه اونو مثل برادر بزرگتر خودم می دونستم همون طور که اسمهاشون شبیه به همه...اما من یه چیزیو مطمئنم ، اون هم اینه که اون راجع به من اشتباه فکر میکنه...

**عزیزترینم برای تمام لحظه های زندگیت بهترین ها رو آرزو می کنم

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بشر...اون که داری می سوزونیش و با سوزوندنش داری لذت می بری اسمش درخته و اونایی که اطرافشن چمن و گل وگیاهن...واسه ی خودت می گم اینا برای تنفست خوبن..آتیششون نزن...برو یه کم مطالعه کن در مورد چهارشنبه سوری...باور کن هیچ کجای فرهنگ ما و توی سنتمون سوزوندن ریشه درخت و گل و گیاه مرسوم نبوده اونی که میسوزوندن بوته های خشکیده بوده...کاش تو هم یه کم وجدان درد می گرفتی وقتی می دیدی که همون چمن هایی که کم کم دارن با اومدن بهار جون می گیرن دارن تو آتیشی که تو درست کردی می سوزن...ای کاش...
امروز حالم اصلاً خوب نبود...خوردم زمین اما دلم می خواد بلند شم...دارم تمام تلاشم رو می کنم...اما نمی دونم چرا بازم حواسم می ره سمتش و دوباره یادش می افتم...حس می کنم نفس کم می یارم و دارم خفه می شم،یه بغضی میاد ته گلوم و هی می خواد گلوم رو فشار بده...کم آوردم...امروز منو به زور بردن خرید...توی پاساژ هر دود سیگاری که بهم می خورد واقعاً داشت حالمو بهم می زد...پاهام توان بالا رفتن از پله ها رو نداشتن...حرارت بدنم بالا رفته...کاش منو درک کی کرد
*رنگین کمون...محکم باش*
برای همیشه رفت...برای همیشه...سهم من از نبودنش فقط و فقط صداش بود اما حالا اون رو هم از دست دادم...چقدر دلم می خواست پشت سرش آب بریزم و واسش آرزو کنم که خیلی زود برگرده...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

روی یکی از صندلیهای دانشگاه،روبروی بوفه ی دخترا نشستم و دارم با موبایل حرف می زنم...بهم می گه اگه واسه شام بری بیرون و کسی که دوستش داری پیشت نباشه اصلاً بهت خوش نمی گذره به حرفش فکر می کنم حق با اونه...هوا خوبه و تنهایی روی صندلی نشستم...یه دختر و پسری روبروم نشستن دختره یه کاسه آش می گیره و دوتایی شروع می کنن به خوردنش...گاهی از ریختن آش روی زمین خندشون می گیره گاهی از خوردن خودشون...رو صندلیم میشینم و به خوردنشون تا زمانی که کاسه آششون تموم می شه نگاه می کنم...خدایا این شادی رو هیچ وقت ازشون نگیر...