۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

امروز پدر صدام کرد نگاهم کرد ازمن پرسید تو چت شده؟چرا این قدر لاغر شدی ؟گفتم چیزیم نیست...گفت چرا سر سفره نگاهت می کردم و دیدم تو یه چیزیت هست بهش لبخند زدم تا خوشحالش کنم ... اما پدر عزیزم برایت می نویسم ...
می خواهم به پاهای خسته ات بوسه بزنم به پاهای خسته ای که آن همه عکس های رادیولوژی وسی تی اسکن همه گواه خستگی هایش هستند می خواهم به دستهای پینه بسته ات بوسه بزنم ...می خواهم محکم باشم به خاطر تو ...اگر امروز محکم تر از دیروزم فقط به خاطر توست و برای اینکه بتوانم محکم در کنارت باشم...

*امروز همسر برادرم زنگ زده و میگه رنگین کمون چرا شاد نیستی؟ مثل همیشه چرا شیطونی نمی کنی؟چرا اون هیجانی که تو صدات هست نیست؟گفتم چیزیم نیست شاید به خاطر سرما خوردگیم باشه گفتم مگه ندیدی بابا تازه از بیمارستان اومده،بعدش گفتم ازم چیزی نپرس افسرده ام...دیروز دوستم که بعد از مدتها من رو دیده میگه این چشمها اون چشمهای همیشه خندان نیست...خدایا چی کار کنم؟خیلی سعی می کنم که محکم باشم هی به خودم می گم مگه تو همون رنگین کمون صبور همیشگی نیستی؟مگه تو همونی نیستی که همه جا همه حتی اونایی که فقط یک بار دیده بودنت حرف از صبوریت می زدن؟گم شدم...خواهش میکنم منو پیدا کن...

*امروز با برادرت حرف زدم،نمیدونم چرا همش فکر می کنه که من اونو مقصر میدونم...خودم هم نمی دونم که واقعاً من چنین فکری رو می کنم یا نه؟اما یه چیزیو می دونم اونم اینه که از همون روز اول که در مورد ویژگیهاش حرف می زدی حس می کردم مرد بزرگیه و هیچ وقت حس بدی بهش نداشتم و ندارم , و همیشه اونو مثل برادر بزرگتر خودم می دونستم همون طور که اسمهاشون شبیه به همه...اما من یه چیزیو مطمئنم ، اون هم اینه که اون راجع به من اشتباه فکر میکنه...

**عزیزترینم برای تمام لحظه های زندگیت بهترین ها رو آرزو می کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر