۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

The end

این هم پایان رنگین کمان

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

برای دوستی که فراتر از مهربانی ست



این مطلب را برای دوستی می نویسم که برایم بیشتر از یک دوست است یک خواهر دوست داشتنی،اولین روز دوستیمان برمی گردد به روزی که از روی کتانیهای راه راه زرد و خاکی رنگ من مرا به عنوان همکلاسی کلاس ریاضیات گسسته اش شناخت،روزی که با هم برای اولین بار حرف زدیم هر دو به یک نکته رسیدیم : این که چقدر شبیه هم بودیم.افکار،احساسات،هنر،نوشتن،عشق و حتی اسم... در همه چیز مشترک بودیم.هر اتفاقی برایم می افتاد او جلوتر از من تجربه اش کرده بود برای همین روزهایی که خسته و دلگیر و افسرده بودم با او حرف می زدم و چه خوب درک می کرد مرا در پشت نگاه مهربانش...دختر زیبایی که زیبایی نه تنها در ظاهرش که در عمق وجودش جریان داشت.


من کلاسهامو فشرده برمی داشتمو نمی تونستم ببینمش،اما هر فرصتی که پیش میومد دوست داشتم ببینمش و براش دردو دل کنم..روزهای سختی که در زندگی برایم پیش آمد را او جلوتر از من تجربه کرده بود،صبور بود اما او هم گاهی مثل من کاسه صبرش لبریز می شد.در لحظه هایی که تو اوج نا امیدی به سر می بردم از خدا برای او می خواستم.می خواستم که او به آنچه که می خواهد برسد.چند وقتی بود که فهمیدم سفر در روزگار زندگی او نقش بسته،حالا روزهای سختی که من جلوتر از او تجربه اش کرده بودم را او داشت تجربه می کرد،نگرانش بودم،از خدا می خواستم برای او طور دیگری شود،چند باری خواستم با طرف مقابلش صحبت کنم و به او بگویم که بعد از این برای او چه می شود که بگویم ،وقتی او برود او چه رنجی را در دوری او می کشد اما نشد.


حالا برایشان آرزو می کنم هم برای او و هم برای کسی که عاشقانه عاشقش است که با تمام سختیهایی که در مسیرشان است به آنچه که آرزویشان است برسند...من به قدرت او به عنوان یکی از صبورترین،مهربانترین و زیباترین دختری که می شناسم ایمان دارم و یقین دارم که فاصله عشق های حقیقی را پر رنگ تر می کند.برای هر دویشان بهترین ها را آرزو می کنم.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

امروز از اون روزاییه که فکر می کنم اگه باهات حرف نزنم منفجر می شم واسه همین اومدم اینجا تا بنویسم و از شر این بغض دلتنگی نجات پیدا کنم،امروز مثل اون روزایی شدم که تا ویتامین ر خونم پایین می افتاد هر جایی که بودم تحت هر شرایطی که بود شمارتو می گرفتم تا صداتو بشنوم و حالا که امروز غرور این اجازه را به من نمیده من دیوانه ام...دیوانه ی تکرار دوباره یک جمله...دوستت دارم

پ.ن:امروز خوابتو دیدم،دلم نمی خواست از خواب بیدار شم،واسه همین هر بار که پلکامو باز می کردم دوباره می بستمش تا شاید دوباره پشتش ظاهر بشی،نتیجش هم این شد که یک ساعت دیرتر به محل کار رسیدم.