۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

تموم شد...امتحانام...نقطه...سر خط...ترم جدید...

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

زیبا بود...توی بارون فقط یک لنگه دمپایی پاش بود و توی اتوبوس شکلات می فروخت...صورت قشنگشو قطره های بارون خیس کرده بود...خدایا... این کوچولو الان باید عروسکشو بغل کنه ولی الان به جاش یه جعبه بغل کرده و به این و اون التماس می کنه تا یکی از شکلاتهاش رو بخرن...
خدا کمک کن...خدا بهش کمک کن... گوشه گوشه ی شهر من پر از خطره واسه این کوچولوی معصوم...خدا کمک کن شب یه پناهگاه امن داشته باشه تا گرگا گازش نگیرن...خدایا مواظب این دختر کوچولوی قشنگی که من امروز دیدم باش...

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

امتحانم رو که میدم از دانشگاه میام بیرون...سوار اتوبوس می شم تا برگردم بیام تهران...اونقدر خسته ام که فکر می کنم تا روی صندلی اتوبوس بشینم خوابم ببره...ولی چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس تا خود تهران فقط سرو صدا بود، تا میومدم بخوابم...بووووم یه چیزی می خورد بهم با یه صدا...این دختره که کنارم نشسته بود هی شیطونی می کرد و واسه پسرایی که جلومون بودن داشت جلب توجه می کرد و اصلاً واسش مهم نبود که بابا...این بیچاره ای که کنارم نشسته تازه امتحان داده، خسته است به خصوص که شب فقط 2 ساعت خوابیده، ازش سوال می کنم ترم چنده ...میگه ترم یک... بعدش تازه دلیل جوگیر بودنشون رو می فهمم...واسه دوستم که تعریف می کنم میگه یادته ما هم ترم یک بودیم کلی این ترم بالاییها ازمون شکایت می کردن...ولی ترم یک بودنم واسه خودش عالمی داره ها.....

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

از حسادت بیزارم اما گاهی در وجودم یک حس گنگی از حسادتهای زنانه بیدار می شود...حسادت به یک عکس...حسادت به همان صورتی که نمی شناسمش اما در فاصله ی ناچیزی از آغوش توست و همراه با تو به لنز دوربین عکاسی لبخند می زند...و من حالا می توانم اعتراف کنم ...من حسودم...مرا به خاطر این حسادتم ببخش...

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

خسته ام...از لابلای کتابها و جزوه هام که سر بلند می کنم خسته ام...خوندن این همه الگوریتم تمام ذهنم را آشفته کرده ... دلم دیدن یه فیلم رو می خواد یا رفتن به یه تئاتر قشنگ ،دلم دیدن یه نمایشگاه نقاشی می خواد...دلم می خواد وقتی دوستم زنگ می زنه می خواد بره بیرون بگم بیا دنبالم منم میام... توی این همه خستگی تصمیم میگیرم یه چیزی گوش بدم تا آروم شم...گوش می سپارم به صدای استاد شکیبایی که از اسپیکرهای کامپیوترم شنیده می شه و به این فکر می کنم که چقدر صدای آرومی داشت ...روحش شاد
...
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

هر چند که تقلب کردن کار خوبی نیست اما وقتی سر امتحان آز مدار دوستت مدار بسته شده ی امتحان رو بهت می ده نمی تونی دست رد به سینه اش بزنی... حالا بگذریم از عاقبت تقلب ام بگم که از مدار جوابی نگرفتم و فرکانس قطع اش رو بدست نیاوردم ...به همین سادگی، به همین خوشمزگی
پ.ن:
تا اونجا که یادمه هیچ وقت عرضه ی تقلب کردن نداشتم تو دوران مدرسه که بودم اگر تقلب می کردم عذاب وجدان می گرفتم تو دانشگاهم به تعداد دفعات محدود... تقلب میرسونم اما خودم... یه بار یادمه کلی تلاش کردم یه سری کد رو که یادم میرفت تو برگه نوشتم اون روز امتحانم تو راهرو برگزار شد وهر چهار طرفم چشمای مراقبا بود حالا تمام امتحانامون تو کلاس بودا این یه دونه اومد تو راهرو که من نتونم برگه رو باز کنم

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه


باید می رفت
یک سوی نگاهش به سمت افقهای دور بود
به سمت رویاهای کال و سبز رنگ
ویک سوی نگاهش به دخترک
نگاهش که به نگاه دخترک گره خرد
بغض عجیبی گلویش را فشرد
انگشت هایش را مشت کرد وفشار داد
و لبهایش را گزید
سردش نبود
اما می لرزید
لحظه لحظه ی سختی بود
پسرک شاخه گل سرخ را به دخترک داد
به نشانه ی علاقه ای که به او داشت
هیچ کدام باورشان نمی شد
که در سحرگاه اولین روزهای آشنایی
باید غروب جدایی را تجربه می کردند...
هر کدام رفتند
دلشان از هم جدا نشد
اما نگاهشان...
و دخترک هنوز هم شبها با خودش زمزمه می کند
جمله ای را که به پسرک گفته بود
هر خداحافظی مقدمه ی تلخی برای آینده شیرین است
و هرشب خودش را سرزنش می کند
که چرا به او نگفته بود
بدون او چقدر آینده برایش تلخ است
و دخترک هرشب این جمله را با ستاره ها تکرار می کند
عزیزکم برگرد...
*همیشه برایت آینده ای شیرین آرزو می کنم*
خانم رنگین کمان

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

software صلواتی

یه برنامه رو کامپیوترم نصب کردم وقتی بازش می کنم توش نوشته:
*اين برنامه با ذکر صلوات رايگان است.*

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

همه جا به یادت پر گل شده بود از این سر کوچه تا اون سر کوچه اما این همه گل چه فایده داره وقتی تو نیستی...

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

شب های روشن


دیشب تصمیم گرفتم یه فیلم ببینم حالم یه جوری بود که باید با یه چیزی خودمو سرگرم می کردم من هم فیلم شب های روشن رو انتخاب کردم برای دیدن. مدتها بود که یه فیلم ایرانی درست و حسابی ندیده بودم یه فیلمی که آخرش بتونه وادارم کنه به فکر کردن ...به هر حال شب های روشن فیلمیه که به نظر من ارزش دیدن رو داره و حرفهایی برای گفتن داره که تو زندگی همون به درد می خوره...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

آروم بخواب

خوابیدی ...آرومه آروم...اما امشب کی برای دختر کوچولوی نازت لالایی می خونه؟امشب اگر بهانه ی آغوش تو رو گرفت با چی باید آرومش کرد؟امروز هر کی یاده یه خاطره از تو می افتاد...یکی یاد شیطنت هات یکی یاد مهربونیهات...ولی من یاد روزایی افتادم که شاید سخت ترین روزهای زندگیم بود و تو توی اون روزا تنهامون نمی ذاشتی...عجب دنیای بی ارزشیه امروز تازه افسوس می خوردم که چه مدت طولانی بود که ندیده بودمت شاید بیشتر از یک سال بود که ازت خبر نداشتم و اونوقت اون همه تلاش می کردم که برای یه لحظه چشمای به خواب رفته تو رو ببینم و نشد...

آروم بخواب
خداحافظ