۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شب خیلی آرومه...دو تا کاپشن و یه پلیور پوشیدم تا وقتی قدم می زنم یخ نزنم...همه جا ساکته و خیلی خوب دارم صدای امواج دریا رو گوش می دم...هوا صاف و بدون ابره و خیلی راحت می تونی ستاره ها رو توی آسمون بشماری... بهشون نگاه می کنم یهو ته دلم خالی میشه چون آسمون منو یاد رویاهام میندازه و با خودم می گم کاش می دونستی که الان چقدر به یادتم و چقدر جات خالیه تو همین فکرا بودم که دوستم ازم می پرسه دوست داشتی الان کی پیشت باشه؟ چقدر دوست داشتم می تونستی لب دریا واسم آتیش روشن کنی و با همون گیتاری که تازه گرفتیش آهنگی که همیشه واسم می خوندی رو می خوندی...در حالیکه از عطر درختای نارنج مستم قدم می زنم و باد ملایمی که توی هوا می وزه روسریمو از سرم باز می کنه و با باز شدنش تمام موهام توی هوا به رقص در میان و رها میشن و من رو با خودشون از تمام فکرا رها می کنن چون حالا تمام تلاشم اینه که موهامو صاف و مرتب کنم...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

یه روزی تصمیم گرفتم بنویسم تا رها بشم...بهت گفتم می خوام بنویسم و تو هم این فکر خوب رو تحسین کردی...اون روزا فکر می کردم میام اینجا و تمام دلخوری هام رو ازت می نویسم ... تا رها بشم، تا دیگه شبا بالشم خیس از اشکام نباشه...اما حالا که بر می گردم دوباره نوشته هامو مرور میکنم می بینم حتی شبایی که دلم شکسته بود ازت دلخور نبودم ...که دلتنگت بودم چون درک می کردم که تو هم برای خودت مشکلات و دلایلی داری چون می فهمیدم و نمی تونستم ازت دلخور باشم اما می دونم که خیلی از همین وقتها متهم می شدم که درکت نمی کنم...

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

سردم شده و تنها دارم توی خیابون قدم می زنم و دنبال تکمیل کردن خریدهام هستم...نک انگشتام بی حس شدن و یخ زدن ...یاد روزایی می افتم که سردم می شد و می لرزیدم و تو فکر می کردی استرس دارم...

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

تو ماشین نشستیم...دوستم داره رانندگی می کنه...امروز باهات حرف زدم...به شیشه ی روبروی ماشین نگاه می کنم و رفتم توی خلسه ی خودم...آروم شدم...یهو میبینم دوستم داره نگاهم می کنه و می گه خوبی؟می گم آره ،ولی من فقط یه چیزیو می خوام...می خوام یه بار دیگه ببینمش ...می گم من تو شرایط الان خیلی به دیدنش احتیاج دارم فقط همین...