۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

امتحانم رو که میدم از دانشگاه میام بیرون...سوار اتوبوس می شم تا برگردم بیام تهران...اونقدر خسته ام که فکر می کنم تا روی صندلی اتوبوس بشینم خوابم ببره...ولی چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس تا خود تهران فقط سرو صدا بود، تا میومدم بخوابم...بووووم یه چیزی می خورد بهم با یه صدا...این دختره که کنارم نشسته بود هی شیطونی می کرد و واسه پسرایی که جلومون بودن داشت جلب توجه می کرد و اصلاً واسش مهم نبود که بابا...این بیچاره ای که کنارم نشسته تازه امتحان داده، خسته است به خصوص که شب فقط 2 ساعت خوابیده، ازش سوال می کنم ترم چنده ...میگه ترم یک... بعدش تازه دلیل جوگیر بودنشون رو می فهمم...واسه دوستم که تعریف می کنم میگه یادته ما هم ترم یک بودیم کلی این ترم بالاییها ازمون شکایت می کردن...ولی ترم یک بودنم واسه خودش عالمی داره ها.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر