۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

زیبا بود...توی بارون فقط یک لنگه دمپایی پاش بود و توی اتوبوس شکلات می فروخت...صورت قشنگشو قطره های بارون خیس کرده بود...خدایا... این کوچولو الان باید عروسکشو بغل کنه ولی الان به جاش یه جعبه بغل کرده و به این و اون التماس می کنه تا یکی از شکلاتهاش رو بخرن...
خدا کمک کن...خدا بهش کمک کن... گوشه گوشه ی شهر من پر از خطره واسه این کوچولوی معصوم...خدا کمک کن شب یه پناهگاه امن داشته باشه تا گرگا گازش نگیرن...خدایا مواظب این دختر کوچولوی قشنگی که من امروز دیدم باش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر