۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

معجزه گل سرخ


تمام لجبازی هات از اون روزی شروع شد که گفتی کارات درست نشده که بر گردی.من از همه جا و همه چیز بی خبر بودم و با وجود مشکلات این ترم دانشگاه همه ی تلاشمو کرده بودم که درسی رو حذف نکنم تا مجبور نشم ترم تابستونی بردارم،وقتی امتحانام تموم شد خیلی خوشحال بودم و منتظر شنیدن صدات و گفتن تاریخ برگشتت...بهم قول داده بودی که بر می گردی و مطمئن بودم به قولی که دادی عمل می کنی. اما بعد از آخرین امتحانم شنیدم که نشده...بعد از اون همه انتظاری که هر دوتاییمون کشیده بودیم شنیدن این حرف خیلی ناراحتم کرد،آخ که چه نقشه هایی واسه ی تابستون امسال ریخته بودم...همشون نقش بر آب شدن.عین یه بچه بهونه گیری می کردی و من سعی می کردم بهت بفهمونم که هیچ کدوم از اینا مهم نیستن.یادمه یه شب که حرف زدیم، قصه ی زندگیت و واسم تعریف کردی ...گفتی می خوای واسه ی رنگین کمون کوچولو قصه بگی تا بخوابه، من پشت کامپیوترم نشسته بودم و قصه ی تو رو گوش می دادم اما با گوش دادن قصه ی تو تا صبح نخوابیدم .گوش می دادم و با تمام روزای خوبش شاد می شدم و با تمام روزای سختش گریه می کردم...بهم گفتی می خوای یه داستان کوتاه بنویسی ،با تمام اشتیاقم منتظر فرستادن اون داستان کوتاه بودم،بازش کردم،خوندمش ، تا به خودم اومدم دیدم از شدت گریه نمی تونم نفس بکشم و به هق هق افتاده بودم ، یکی از شخصیتای اصلی این داستان من بودم و نمی تونستم آخر قصه رو باور کنم...می خواستم قلم و بردارم و آخر قصه رو یه جور دیگه بنویسم .همه ی آرامشم و از دست داده بودم ...با هم حرف زدیم مشکلتو گفتی ...مشکلی که کاش هیچ وقت نمی فهمیدم چیه...گریه می کردمو واسه ی این که آرومتر بشم به خودم می گفتم حتماً دروغه...مهتاب بهم زنگ زد و وقتی دید حالم خرابه اومد دنبالم...نمی تونستم بهش بگم چی شده...ساکت بودم...مثل همیشه ابی گذاشته بود...هرکاری می کرد من ساکت بودم...آخرش از دستم عصبانی شد و بهم گفت یه حرفی بزن...حرفی نداشتم...صدای ضبط ماشینو بلند کرد... کمکم کن کمکم کن نذار اينجا بمونم تا بپوسم...کمکم کن کمکم کن نذار اينجا لب مرگو ببوسم...ديگه گريه امونم نداد عينک آفتابيمو گذاشتم رو چشام و ريز ريز گريه کردم...امشب داشتم فکر می کردم به معجزه گل سرخ، همون گل سرخی که روز رفتنت بهم دادی و الان شده همنشین عروسکهام ،گل سرخی که خشک شده اما هنوزم سرخه...من به احساس گل سرخ ،به معجزه ی اون ایمان دارم ...کاش تو هم می تونستی بهش ایمان داشته باشی...باور نمی کنی که این روزها چقدر دلتنگتم...باور نمی کنی که این روزها بغض منتظر یه بهونست واسه ی جاری شدن...باور نمی کنی که این روزها هوای لحظه هام چقدر سرد و سنگینه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر