۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

کلاغ-پر


امروز دوستم بهم زنگ زده و میپرسه که تو چند روزه یه چیزیت شده؟می گم نه هیچ چیم نیست حوصله ندارم می گم تو که می دونی این روزا گاه و بیگاه دلم می گیره .اصلاً حالمو نمی فهمم نمی دونم چرا وقتی که یکی داره باهام حرف می زنه یهو می رم تو خودمو اصلاً به حرفای طرف توجهی نمی کنم، اون لحظه به هزار تا چیز فکر می کنم به هزار تا سوال که جوابشو نمی دونم به هزار کاش و ای کاش...لالایی بچه گیهامو می ذارمو گوش می دم کاش الا دوتاییمون بچه بودیم و تو می شدی هم بازی من و می تونستیم کلاغ پر بازی کنیم. کاشکی الان بچه بودیم... اونوقت من چشم میذاشتم و تا 10 می شمردم و بعدش پیدات می کردم...اما حالا که بزرگ شدیم تا بینهایت هم شمرده ام و هنوز هم تو رو پیدا نکردم...

پ.ن:
گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،
بیتابی ِ ترانه،
بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی!
همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه!
و آخرین نگاه تو،
هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی آینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من «پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،
بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،
باز هم می نویسم:
برگرد!

"یغما گلرویی"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر