۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

یک شب فراموش نشدنی

جمعه...پارک ارم و یه آخر هفته ی خوب...یه اکیپ خوب و دوست داشتنی که باعث شد بهم خیلی خوش بگذره...ماشین برقی و در رفتن های من از دست بچه ها...ترن هوایی و صدای جیغای من...پیاده روی دسته جمعی و به خاطرات گذشته خندیدنامون...
پ.ن:
دیشب که اومدم خونه نمی تونستم بخوابم چشمامو به زور می بستمو به مشکلات همه ی بچه هایی که این چند ساعت رو کنار هم بودیم فکر می کردم و از خدا می خواستم که کمک کنه تا همشون حل بشن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر