۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

یه دنیا آرزوی خوب برای تو...


امشب وقتی فهمیدم که تصمیم بزرگ زندگیت رو گرفتی یهو یاد شیطنت هامون توی دانشگاه افتادم...یاد راهروهای دانشگاه که هر موقع هر کی هرچی می گفت تو خوب جوابشو می دادی...یاد اون روزی که تو راه یکی مزاحمم شد و تو محکم حالشو گرفتی،یادته اون روز چقدر بهت افتخار کردم؟ ...یادته چقدر پشت هم بودیم؟یادته وقتی جوجه کوچولو به سفر دورش رفته بود زود رنجی های منو تحمل میکردین؟ یادته دیگه نمیذاشتین آهنگ مسافرو گوش بدم تا حالم گرفته نشه وتو راه گریه نکنم ... وای دختر...یعنی تو اینقدر بزرگ شدی؟...می دونی چقدر دلم واسه ی اون روزامون تنگ شده ...واسه ی قدم زدن روی زمین برفیه جلوی دانشگاه...واسه بستنی کاپوچینو... واسه ی اون روزی که داشتیم می رفتیم عکاسی و یه آدم بی فرهنگ یه حرفی بهمون زد و ما وسط خیابون زدیم زیر خنده یادته پله های عکاسی پر شده بود از صدای خنده های ما و دیگه نمیتونستیم جلوی خندمونو بگیریم... واسه ی اون کوچه پشتیه دانشگاه که تمام دیوارها و پنجره هاش دردو دلای ما رو گوش داده...
امشب می خوام با تمام وجود واسه ی تو و همسفر زندگیت آرزوی خوشبختی کنم ...امشب می خوام تمام آسمون با همه ی ستاره هاش مال تو باشه... امشب می خوام از خدا بهترین ها رو برات بخوام...امشب دلم واست خیلی تنگ شده...یه دنیا عزیزکم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر