آهسته آهسته فکر می کنم و با خودم از تو می گویم تا مبادا کسی بفهمد…مبادا کسی بشنود…که چقدر د و س ت ت دارم تا بینهایت… تا آنجا که هیچ کس نمی داند کجاست… تا آنجا که حتی فراتر از ذهن من و تو برود…تا آنجا که آخرین شقایق روییده باشد…
من تو را بهتماشای رنگينکمان ترانهها خواهم برد، که تو خود رنگينکمانی و من تنها ميبايد آينهیی باشم رو به زيبایی خورشيد رنگینی که شکوهش، جيوهی تمام آينهها را آب می کند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر