۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

از توی ماشین داشتم رد دونه های اناری که کف خیابون ریخته بود رو دنبال می کردم...سر و صدا بود...داشت کتک می خورد...انارهاشو ریختن پشت یه ماشین آبی رنگ و بردن...اون فقط داشت برای زن و بچش یه لقمه نون حلال می برد...کاش می تونست یه مغازه ی کوچولو داشته باشه ...راستی نکنه امشب سرش جلوی زن و بچش پایین باشه...؟

۱ نظر: