پدر عمل شد...عید هم اومد و من تو گیرو دار بیمارستان نفهمیدم کی رفت...دانشگاه شروع شد و من امروز واقعاً تو دانشگاه گیج بودم...خسته ام ...خیلی خسته...پاهام درد می کنه...چقدر خوب شد که این عید لعنتی تموم شد...تمام روزاش برام عین یه کابوس بود...
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر